بکف آوردن
لغتنامه دهخدا
بکف آوردن . [ ب ِ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) بدست آوردن و تصرف نمودن . (ناظم الاطباء). در قبض و تصرف خود آوردن . (آنندراج ) :
مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد.
گرآری بکف دشمن پرگزند
مکش درزمان بازدارش ببند.
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را
گردون بکفایت بکف آورد رکابش
آری چه عجب کسب شرف کار کفات است .
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری .
دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت
اﷲاﷲ که تلف کرد و که اندوخته بود.
|| ظاهر کردن . (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).
مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد.
فرخی .
گرآری بکف دشمن پرگزند
مکش درزمان بازدارش ببند.
اسدی .
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را
ناصرخسرو.
گردون بکفایت بکف آورد رکابش
آری چه عجب کسب شرف کار کفات است .
انوری (از آنندراج ).
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری .
(گلستان ).
دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت
اﷲاﷲ که تلف کرد و که اندوخته بود.
حافظ.
|| ظاهر کردن . (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).