بکم
لغتنامه دهخدا
بکم . [ ب ُ ] (ع ص ) ج ِ اَبکم . (از منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 21) (ناظم الاطباء). گنگ . (غیاث ). بُکمان . رجوع به بکمان شود.
- صم و بکم ؛ کران و لالان (گنگان ) :
صم بکم عمی فهم لایرجعون . (قرآن 18/2)؛ آنان کر و کورند و از ضلالت خود باز نمیگردند... صم بکم عمی فهم لایعقلون . (قرآن 171/2)؛ آنها کر و گنگ و کورند [ کفار ] چه عقل خود را بکار نمی برند.
من ندانم خیر الا خیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او.
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به ازکسی که نباشد زبانش اندر حکم .
به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کرّوبیان صم و بکم .
و رجوع به صم شود.
- صم و بکم ؛ کران و لالان (گنگان ) :
صم بکم عمی فهم لایرجعون . (قرآن 18/2)؛ آنان کر و کورند و از ضلالت خود باز نمیگردند... صم بکم عمی فهم لایعقلون . (قرآن 171/2)؛ آنها کر و گنگ و کورند [ کفار ] چه عقل خود را بکار نمی برند.
من ندانم خیر الا خیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او.
مولوی .
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به ازکسی که نباشد زبانش اندر حکم .
(گلستان ).
به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کرّوبیان صم و بکم .
(بوستان ).
و رجوع به صم شود.