بگماز
لغتنامه دهخدا
بگماز. [ ب ِ /ب َ ] (ترکی ، اِ) بمعنی شراب باشد. (از برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نبیذ بود. (لغت فرس اسدی ). شراب . (رشیدی ) (اوبهی ). باده . می :
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تختست و بگماز و بزم .
دو هفته بر آن گونه بودند شاد
ز بگماز وز بزم کردند یاد.
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز.
برافتاد بر طرف دیوار من
ز بگمازها نور مهتابها.
به همه خلق ببند و بهمه خلق گشای
درهای حدثان و خمهای بگماز.
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس آنگه به بگماز بردند دست .
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندرین فصل سوی خوردن بگماز چو زنگ .
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز.
آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را به او بازدهی .
|| شراب خوردن باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). شراب خوری .(ناظم الاطباء). پیاله زدن . (از جهانگیری ). باده گساری . باده گساردن :
برآمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
به بگماز بنشست بِمْیان باغ
بخورد و به یاران او شد نفاغ .
به بگماز بنشست یک روز شاه
همیدون بزرگان ایران سپاه .
به بگماز کوتاه کردند شب
بیاد سپهبد گشاده دو لب
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار ببستان بگماز.
هوا ابر بست از بخور عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر
هم اندر بر کله ٔ زرنگار
به بگماز و رامش گرفتند کار.
به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هردو مهتر نشاندند پیش .
نوازان نوازنده در چنگ ، چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ ، زنگ .
|| پیاله ٔ شراب . (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ): بگماز چند؛ یعنی شراب چند که عبارت از پیاله ٔ چند باشد. (رشیدی ) :
تو بااین سواران بیا ارجمند
بیارای دل را ببگماز چند.
آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را بدو بازدهی .
|| بمعنی مهمانی هم آمده است مطلقاً. (برهان ). و بدین معنی ترکی است . «جغتایی 159». (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). مهمانی و ضیافت . (ناظم الاطباء). عشرت . (حاشیه فرهنگ اسدی ). عیش . سور. بزم . || غم و اندوه . (برهان ). و بدین معنی ترکی است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). غم و اندوه . (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از سروری ).
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تختست و بگماز و بزم .
فردوسی .
دو هفته بر آن گونه بودند شاد
ز بگماز وز بزم کردند یاد.
فردوسی .
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز.
فرخی .
برافتاد بر طرف دیوار من
ز بگمازها نور مهتابها.
منوچهری .
به همه خلق ببند و بهمه خلق گشای
درهای حدثان و خمهای بگماز.
منوچهری .
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس آنگه به بگماز بردند دست .
اسدی .
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.
مسعودسعد.
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندرین فصل سوی خوردن بگماز چو زنگ .
مسعودسعد.
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز.
سوزنی .
آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را به او بازدهی .
معزی نیشابوری (از حاشیه ٔ برهان ).
|| شراب خوردن باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). شراب خوری .(ناظم الاطباء). پیاله زدن . (از جهانگیری ). باده گساری . باده گساردن :
برآمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسایی (از لغت فرس اسدی ) (از صحاح الفرس ).
به بگماز بنشست بِمْیان باغ
بخورد و به یاران او شد نفاغ .
ابوشکور (از اشعار پراکنده ص 102).
به بگماز بنشست یک روز شاه
همیدون بزرگان ایران سپاه .
فردوسی (از لغت فرس اسدی ) (از صحاح الفرس ).
به بگماز کوتاه کردند شب
بیاد سپهبد گشاده دو لب
فردوسی .
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار ببستان بگماز.
فرخی .
هوا ابر بست از بخور عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر
هم اندر بر کله ٔ زرنگار
به بگماز و رامش گرفتند کار.
اسدی (از انجمن آرا).
به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هردو مهتر نشاندند پیش .
اسدی .
نوازان نوازنده در چنگ ، چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ ، زنگ .
اسدی (ص 38).
|| پیاله ٔ شراب . (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ): بگماز چند؛ یعنی شراب چند که عبارت از پیاله ٔ چند باشد. (رشیدی ) :
تو بااین سواران بیا ارجمند
بیارای دل را ببگماز چند.
فردوسی .
آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را بدو بازدهی .
امیرمعزی (از جهانگیری ) (از انجمن آرا).
|| بمعنی مهمانی هم آمده است مطلقاً. (برهان ). و بدین معنی ترکی است . «جغتایی 159». (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). مهمانی و ضیافت . (ناظم الاطباء). عشرت . (حاشیه فرهنگ اسدی ). عیش . سور. بزم . || غم و اندوه . (برهان ). و بدین معنی ترکی است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). غم و اندوه . (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از سروری ).