ترجمه مقاله

بیحاصلی

لغت‌نامه دهخدا

بیحاصلی . [ ص ِ ] (حامص مرکب ) بیهودگی . بی نفعی :
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم تبه شد به بیحاصلی .

سعدی .


تملق حجاب است و بیحاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی .

سعدی .


عمر بگذشت به بیحاصلی و بلهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی .

حافظ.


اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.

حافظ.


بیحاصلی نگر که شماریم مغتنم
از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود.

صائب .


ترجمه مقاله