بیدادگری
لغتنامه دهخدا
بیدادگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) بیدادی . ظلم و تعدی و ستم و زبردستی و بی قانونی . (ناظم الاطباء). ظلم . ستم . تعدی . مقابل دادگری :
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری .
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آن است که باید بشما بر بگریست .
منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه ).
ای چرخ فلک خرابی از کینه ٔ تست
بیدادگری عادت دیرینه ٔ تست .
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه ای هندوی غارتگری .
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری .
فرخی .
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آن است که باید بشما بر بگریست .
منوچهری .
منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه ).
ای چرخ فلک خرابی از کینه ٔ تست
بیدادگری عادت دیرینه ٔ تست .
خیام .
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه ای هندوی غارتگری .
نظامی .