بیرزه
لغتنامه دهخدا
بیرزه . [ زَ / زِ ] (اِ) بارزد. بیرزد. بیرزی . بیرژه . بمعنی اول بیرزد باشد و آن صمغی است بغایت گنده و منتن و بعربی آنرا قنه گویند و با زای فارسی هم آمده است . (برهان ). بیرژه . انزروت . (ناظم الاطباء). صمغی است مانند مصطکی سبک و خشک و مثل عسل صافی و تیزبوی . طبیعت آن گرم وخشک است و در علاج عرق النساء، نقرس و راندن حیض و انداختن بچه ٔ مرده از شکم مفید باشد و در مرهمها داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (جهانگیری ) :
همچو مازو زفتشان لفج و سیه چون بیرزه
چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله .
و رجوع به بیرزد و مترادفات کلمه شود.
همچو مازو زفتشان لفج و سیه چون بیرزه
چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله .
مسعودسعد.
و رجوع به بیرزد و مترادفات کلمه شود.