بیمناک
لغتنامه دهخدا
بیمناک . (ص مرکب ) ترسنده و خائف . (فرهنگ نظام ). ترسناک . (آنندراج ). جبان . (ناظم الاطباء). هراسناک . (یادداشت مؤلف ) :
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز برونسو باد سرد و بیمناک .
یکی کار دارم ترا بیمناک
اگر تخت یابی اگر تیره خاک .
- بیمناک کردن ؛ ترسناک کردن . هراسناک کردن :
زری کآدمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک .
|| خطرناک . آکنده از خطر. پرخطر : و راه بیمناک نبود. (تاریخ سیستان ).
پیر در آن بادیه ٔ بیمناک
داد بضاعت به امینان خاک .
من بیدل و راه بیمناک است
چون راهبرم توئی چه باک است .
رجوع به باک شود.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز برونسو باد سرد و بیمناک .
رودکی .
یکی کار دارم ترا بیمناک
اگر تخت یابی اگر تیره خاک .
فردوسی .
- بیمناک کردن ؛ ترسناک کردن . هراسناک کردن :
زری کآدمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک .
نظامی .
|| خطرناک . آکنده از خطر. پرخطر : و راه بیمناک نبود. (تاریخ سیستان ).
پیر در آن بادیه ٔ بیمناک
داد بضاعت به امینان خاک .
نظامی .
من بیدل و راه بیمناک است
چون راهبرم توئی چه باک است .
نظامی .
رجوع به باک شود.