بیهده گو
لغتنامه دهخدا
بیهده گو. [ هَُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) مخفف بیهوده گوی :
دلْتان خوش کرده ست دروغی که بگویند
این بیهده گویان که شما از فضلایید.
نمیرود که کمندش همی برد مشتاق
چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست .
زبان ناطقه در وصف شوق او لال است
چه جای کلک بریده زبان و بیهده گوست .
و رجوع به بیهده گوی و بیهوده گو شود.
دلْتان خوش کرده ست دروغی که بگویند
این بیهده گویان که شما از فضلایید.
ناصرخسرو.
نمیرود که کمندش همی برد مشتاق
چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست .
سعدی .
زبان ناطقه در وصف شوق او لال است
چه جای کلک بریده زبان و بیهده گوست .
حافظ.
و رجوع به بیهده گوی و بیهوده گو شود.