ترجمه مقاله

بیوگندن

لغت‌نامه دهخدا

بیوگندن . [ ی َ / یُو گ َ دَ ] (مص ) بیوکندن . اوکندن . بیفکندن . بر وزن و معنی بیفکندن در همه ٔ معانی چه در لغت فارسی «فا» به «واو» تبدیل گردد. (برهان ). بیفکندن . (جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوگند موی زرد.

بوشکور (ازلغت فرس اسدی ).


بعضی از خراج و رسوم از مردم بیوگند و لشکری گران به روم فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). یکی ده هزار درم بنزدیک ابراهیم ادهم (ره ) آورد نپذیرفت الحاح بسیار به او نمود که شاید بپذیرد، گفت خواهی که بدین مقدار نام خویش را از دیوان فقر بیوگنم هرگز این نکنم . (کیمیای سعادت ، اصل چهارم از رکن منجیات درفقر). رجوع به اوکندن و اوگندن شود.
ترجمه مقاله