بیگند
لغتنامه دهخدا
بیگند. [ ب َ گ َ ](اِخ ) بیکند. بیگن . رجوع به بیکند شود :
کنون نام کندژ به بیگند گشت
زمانه پر از بند و اورند گشت .
به بیگند شد رزمگاهی گزید
که چرخ روان روی هامون ندید.
طلایه بیامد که آمد سپاه
به بیگند سازد همی رزمگاه .
کنون نام کندژ به بیگند گشت
زمانه پر از بند و اورند گشت .
فردوسی .
به بیگند شد رزمگاهی گزید
که چرخ روان روی هامون ندید.
فردوسی .
طلایه بیامد که آمد سپاه
به بیگند سازد همی رزمگاه .
فردوسی .