ترجمه مقاله

بی غمی

لغت‌نامه دهخدا

بی غمی . [ غ َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی غم . صفت بی غم . بی غم بودن . (آنندراج ). بی اندوهی . (از ناظم الاطباء). غصه نداشتن :
کام دل بایدت چو گرگ بدر
بی غمی بایدت چو خر بستیز.

مسعودسعد.


در جام وصل باده ٔ اسباب خرمی
اوقات عیش و لذت ایام بی غمی .

(سندبادنامه ص 122).


جمال او سر جمله ٔ حسن و خوبی و مقال او فهرست شادی و بی غمی . (سندبادنامه ص 135).
اینست همیشه عادت چرخ کبود
چون بی غمیی دید زوال آرد زود.

(از سندبادنامه ص 154).


|| بی خیالی . بی دردی . بی قیدی . سلوه . (دهار) :
بی غمی در دار دنیا روی نیست .

(یادداشت مؤلف ).


نیست صائب ملک امن بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها.

صائب .


برنمیدارد شراکت ملک تنگ بی غمی
زین سبب اطفال دائم دشمن دیوانه اند.

صائب .


- داروی بی غمی ؛ سلوان . تسلی . سلوت . سلو. (یادداشت مؤلف ).
ترجمه مقاله