بی زینهاری
لغتنامه دهخدا
بی زینهاری . (حامص مرکب ) بی امانی . بی زنهاری . بی پناهی . || عهدشکنی . پیمان شکنی :
شکرلب گفت از این زنهارخواری
پشیمان شو مکن بی زینهاری .
بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه .
شکرلب گفت از این زنهارخواری
پشیمان شو مکن بی زینهاری .
نظامی .
بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه .
نظامی .