بی شرم
لغتنامه دهخدا
بی شرم . [ ش َ ] (ص مرکب ) (از: بی + شرم ) بی حیا و بی حجاب . (آنندراج ). بی حیا. بی آزرم . (ناظم الاطباء). بی چشم و رو. وقیح . صفیق . پررو. بی آبرو.شوخ . بی عفت . وقاح . وقح . بذی . بذیه . سترگ . سخت روی . خلیعالعذار. جلع. جلعم . (یادداشت مؤلف ) :
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جاکشو باد ای دریده چشم و ....
چنان دان که بی شرم بسیارگوی
ندارد بنزد کسان آبروی .
چنین گفت کانکو بود بردبار
بنزدیک او مرد بی شرم خوار.
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را.
ای فرومایه و در... هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه و سردی و سنه .
یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرنبار بیش کرده عسس .
چون برخیزد طریق آزرم
گردد همه شرمناک بی شرم .
چه باید اینچنین بی شرم بودن
ز بهر عشق بی آزرم بودن .
رجوع به شرم شود.
- بی شرم شاه ؛ ظاهراً لقبی است شیرویه پسر خسروپرویز را بمناسبت کشتن پدر :
به شیروی گویند بی شرم شاه
نه این بد سزاواراین پیشگاه .
- بی شرم شدن ؛ حیا و آزرم یک سو نهادن . حیا را کنار گذاردن :
سپهبد ز گفتار او نرم شد
ولیکن برادرْش بی شرم شد.
- بی شرم کردن ؛ بی آبرو کردن . رسوا کردن :
چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن .
- بی شرم گشتن ؛ بی حیا گشتن . آزرم به یکسو نهادن :
یکباره شوخ دیده ٔ بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ .
- بی شرم و حیا . از اتباع است . رجوع به شرم و ترکیبات آن شود.
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جاکشو باد ای دریده چشم و ....
منجیک .
چنان دان که بی شرم بسیارگوی
ندارد بنزد کسان آبروی .
فردوسی .
چنین گفت کانکو بود بردبار
بنزدیک او مرد بی شرم خوار.
فردوسی .
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را.
فردوسی .
ای فرومایه و در... هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه و سردی و سنه .
لبیبی .
یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرنبار بیش کرده عسس .
لبیبی .
چون برخیزد طریق آزرم
گردد همه شرمناک بی شرم .
نظامی .
چه باید اینچنین بی شرم بودن
ز بهر عشق بی آزرم بودن .
نظامی .
رجوع به شرم شود.
- بی شرم شاه ؛ ظاهراً لقبی است شیرویه پسر خسروپرویز را بمناسبت کشتن پدر :
به شیروی گویند بی شرم شاه
نه این بد سزاواراین پیشگاه .
فردوسی .
- بی شرم شدن ؛ حیا و آزرم یک سو نهادن . حیا را کنار گذاردن :
سپهبد ز گفتار او نرم شد
ولیکن برادرْش بی شرم شد.
فردوسی .
- بی شرم کردن ؛ بی آبرو کردن . رسوا کردن :
چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن .
نظامی .
- بی شرم گشتن ؛ بی حیا گشتن . آزرم به یکسو نهادن :
یکباره شوخ دیده ٔ بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ .
سوزنی .
- بی شرم و حیا . از اتباع است . رجوع به شرم و ترکیبات آن شود.