بی طاقتی
لغتنامه دهخدا
بی طاقتی . [ ق َ ] (حامص مرکب ) ناتوانی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
تن از بی طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده ٔ مور.
موسی (ع ) درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای کفافی دهد مرا که از بی طاقتی بجان آمدم . (گلستان ).
|| بی صبری . (ناظم الاطباء). بی تابی .بی قراری :
چو از بی طاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روییها خجل شد.
دل گرچه ز عذر پاک میکرد
بی طاقتیش هلاک میکرد.
ز آنگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.
از بی طاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد. (گلستان ). پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان ).
تن از بی طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده ٔ مور.
نظامی .
موسی (ع ) درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای کفافی دهد مرا که از بی طاقتی بجان آمدم . (گلستان ).
|| بی صبری . (ناظم الاطباء). بی تابی .بی قراری :
چو از بی طاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روییها خجل شد.
نظامی .
دل گرچه ز عذر پاک میکرد
بی طاقتیش هلاک میکرد.
نظامی .
ز آنگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.
سعدی .
از بی طاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد. (گلستان ). پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان ).