بی منش
لغتنامه دهخدا
بی منش . [ م َ ن ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + منش ) پست . سبک :
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید.
کنون بی منش زینهاری شدم
ز اوج بلندی به خواری شدم .
|| بی ارزش . بی مقدار :
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بی منش طشت زهر.
رجوع به منش شود.
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید.
فردوسی .
کنون بی منش زینهاری شدم
ز اوج بلندی به خواری شدم .
فردوسی .
|| بی ارزش . بی مقدار :
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بی منش طشت زهر.
فردوسی .
رجوع به منش شود.