بی نفس
لغتنامه دهخدا
بی نفس . [ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + نفس ) آنکه دَم نداشته باشد. (آنندراج ). دم بسته و بیدم . (ناظم الاطباء). ضعیف . عاجز. که از فقر و عجز دم بر نتواند آوردن :
بی نفسی را که زبون غمست
یاری یاران مددی محکم است .
- جان بی نفس ؛ سخت درمانده :
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما بجان بی نفس مانند ماهی زنده ایم .
فلان جان بی نفس از در آمد؛ نفس زنان و سخت درمانده و از تاب و توان رفته .
- مرغ سیاه بی نفس ؛ بادمجان (در تداول عوام گیلانیان ).
|| در شاهد زیر بمعنی کسانی که قدرت دم برآوردن ندارند. و بمعنی خموش و عاجز و مضطر نیز می باشد : اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان ... باشند و.... نه مشبهیان اصفهان و... بی نفسان ابهر. (کتاب النقض ص 475).
بی نفسی را که زبون غمست
یاری یاران مددی محکم است .
نظامی .
- جان بی نفس ؛ سخت درمانده :
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما بجان بی نفس مانند ماهی زنده ایم .
صائب .
فلان جان بی نفس از در آمد؛ نفس زنان و سخت درمانده و از تاب و توان رفته .
- مرغ سیاه بی نفس ؛ بادمجان (در تداول عوام گیلانیان ).
|| در شاهد زیر بمعنی کسانی که قدرت دم برآوردن ندارند. و بمعنی خموش و عاجز و مضطر نیز می باشد : اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان ... باشند و.... نه مشبهیان اصفهان و... بی نفسان ابهر. (کتاب النقض ص 475).