ترجمه مقاله

تراز

لغت‌نامه دهخدا

تراز. [ ت َ / ت ِ ] (اِ) رشته ٔ ریسمان خام . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). رشته ٔ ریسمان خام و تار ابریشم . (انجمن آرا)(آنندراج ). ابریشم خام . (ناظم الاطباء) :
به جهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
به دود گر بدوانی ز برّ تار تراز.

منوچهری .


بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار تراز.

ناصرخسرو.


ورجوع به تار تراز شود. || جمال و زیبائی .(ناظم الاطباء). علم جامه . (فرهنگ رشیدی ) (غیاث اللغات ). بمعنی علم و جامه خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج ). نقوش جامه . (غیاث اللغات ) :
تراز زرین بر جامه ٔ ملوک بود
که ماند او را زرین تراز بر دیوار.

عنصری (از انجمن آرا).


|| بمناسبت عَلَم جامه ، مطلق زینت و آرایش را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). زینت و آرایش عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج ). مجازاً، زینت و آرایش . (غیاث اللغات ). زینت و آرایش . (ناظم الاطباء) :
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام خسرو برو بجای تراز.

فرخی .


|| سجاف جامه و طراز آستین و گریبان و زینتی است که قبل از این می کردند. رجوع به طراز شود. || درخت صنوبر. (جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). || مرحوم دهخدا در این بیت ، برابری و تعادل معنی کرده اند :
کرد از گل تراز را پاسنگ
تا شکر بدْهدش برابر سنگ .

سنائی .


- هم تراز ؛ برابر. همشأن . دو کس که در مقام و منزلت یا قدرت و قوت برابر باشند، همپایه و هم قوت . رجوع به ترازو (هم ترازو)، و بهمه ٔ معانی رجوع به طراز شود.
ترجمه مقاله