ترسناک
لغتنامه دهخدا
ترسناک . [ ت َ ] (ص مرکب ) مخوف و خوفناک و خطرناک و هولناک . (ناظم الاطباء). || بیمناک . هراسناک . وحشتناک . خائف : و پارسیان از وی سخت ترسناک بودند و هرگاه رجوع به بهرام کردندی و شکایتی نمودندی ایشان را تسکین دادی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 78).
پیل شاهی است لیک باهیبت
همه کس ترسناک ازاین صولت .
بدل گفت آن به که شیری کنم
در این ترسناکان دلیری کنم .
توانگر که باشد زرش زیر خاک
ز دزدان بود روز و شب ترسناک .
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک .
نه ایم از هجوم عرب ترسناک
ز بسیاری وحش صحرا چه باک ؟
و رجوع به ترس و ترسناکی شود.
پیل شاهی است لیک باهیبت
همه کس ترسناک ازاین صولت .
سنائی .
بدل گفت آن به که شیری کنم
در این ترسناکان دلیری کنم .
نظامی .
توانگر که باشد زرش زیر خاک
ز دزدان بود روز و شب ترسناک .
نظامی .
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک .
نظامی .
نه ایم از هجوم عرب ترسناک
ز بسیاری وحش صحرا چه باک ؟
هاتفی (از آنندراج ).
و رجوع به ترس و ترسناکی شود.