ترجمه مقاله

تماشاکنان

لغت‌نامه دهخدا

تماشاکنان . [ ت َ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال تماشا. در حال نظاره :
مثال ملک چو باغی است پرشکوفه و گل
تو شادمانه تماشاکنان بباغ درآی .

فرخی .


تماشاکنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان بر کنار چمن .

فرخی .


نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشاکنان و خندان لب .

فرخی .


به باغی تماشاکنان میل کرد
درون رفت تا رخ بشوید ز گرد.

اسدی .


گو پهلوان را تماشاکنان
زشادی همی بود خنده زنان .

اسدی .


تماشاکنان رفت از آن مرحله
عنان کرد بر صید صحرا یله .

نظامی .


در آن بریه ٔ پر لاله و اقحوان تماشاکنان و شکارزنان می آمد.(تاریخ غازانی ص 147).
ترجمه مقاله