تنگ خوی
لغتنامه دهخدا
تنگ خوی . [ ت َ ] (ص مرکب ) تنگ خو :
جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوی
مراآز و زفتی نکرد آرزوی .
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم .
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگ خوی .
جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوی
مراآز و زفتی نکرد آرزوی .
فردوسی .
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم .
خاقانی .
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگ خوی .
سعدی .