تن دادن
لغتنامه دهخدا
تن دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن . (ناظم الاطباء). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی ؛ کنایه از رضا دادن و قبول کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ) :
ابلهی کن برو که ترّه فروش
تره نفروشدت به عقل و تمیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
بمرگش تن بباید داد روزی .
جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی .
هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری .
- تن بازپس دادن ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است : احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
- تن به خاک دادن ؛ مرگ را پذیرفتن . مرگ را تسلیم شدن :
ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم
به بیچارگی تن بدو داده ایم .
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.
- تن به خون دادن ؛ بمجاز، جان نثار کردن . خود را فدا کردن :
بگفت آنکه بندوی راشهریار
تبه کرد و برگشت از او روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه ازبهر او تن به خون داده بود.
- تن به عجز دادن ؛ خودرا عاجز و درمانده یافتن . ناتوان شدن . احساس درماندگی کردن :
به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر
که پشه از سر نمرودیان غذا دارد.
چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده .
- تن به قضا دادن ؛ تسلیم حوادث شدن . ترک مقاومت و کوشش کردن . تن دردادن به قضا :
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت .
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کُتّاب .
ظاهر آنست که بی سابقه ٔ حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم .
- تن به کار دادن ؛ تلاش کردن . کوشش کردن . سستی و تن آسایی نکردن . از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
صبر آمد و زور شوق را دید
ناداده تنی به کار برگشت .
- تن به کشتن دادن ؛ به کشته شدن رضا دادن . راضی شدن بمرگ :
اگر سربسر تن به کشتن دهیم
دگر تاج شاهی بسر برنهیم .
همه پیش تو تن به کشتن دهیم
سپاهی بر آن کشتگان برنهیم .
تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز
اضطراب دل کند شرمنده ٔ قاتل مرا.
- تن به نیستی دردادن ؛ خود را هلاک کردن . خود را بمهلکه انداختن . آماده ٔ مردن شدن :
سعدیا تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست .
رجوع به تن دردادن شود.
|| تسلیم کردن زن ، خود را بمردی :
تن سیمین برادر را ندادم
کجا بااو ز یک مادر بزادم
ترا ای ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد بدستت جایگاهم .
ندیده ست ایچ مردی از تو شادی
که تا امروز تن کس را ندادی .
به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بدادی یا ندادی ؟
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
- تن خود دادن ؛ دست دادن . تسلیم کردن زن ، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن :
دختران رز گویند که ما بی گنهیم
ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم .
رجوع به تن سپردن شود.
ابلهی کن برو که ترّه فروش
تره نفروشدت به عقل و تمیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
مسعودسعد.
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
بمرگش تن بباید داد روزی .
نظامی .
جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی .
سعدی .
هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری .
سعدی .
- تن بازپس دادن ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است : احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
- تن به خاک دادن ؛ مرگ را پذیرفتن . مرگ را تسلیم شدن :
ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم
به بیچارگی تن بدو داده ایم .
فردوسی .
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.
سعدی (بوستان ).
- تن به خون دادن ؛ بمجاز، جان نثار کردن . خود را فدا کردن :
بگفت آنکه بندوی راشهریار
تبه کرد و برگشت از او روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه ازبهر او تن به خون داده بود.
فردوسی .
- تن به عجز دادن ؛ خودرا عاجز و درمانده یافتن . ناتوان شدن . احساس درماندگی کردن :
به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر
که پشه از سر نمرودیان غذا دارد.
ظهیر فاریابی .
چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده .
(گلستان ).
- تن به قضا دادن ؛ تسلیم حوادث شدن . ترک مقاومت و کوشش کردن . تن دردادن به قضا :
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت .
سعدی .
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کُتّاب .
سعدی .
ظاهر آنست که بی سابقه ٔ حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم .
سعدی .
- تن به کار دادن ؛ تلاش کردن . کوشش کردن . سستی و تن آسایی نکردن . از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
صبر آمد و زور شوق را دید
ناداده تنی به کار برگشت .
واله هروی (از آنندراج ).
- تن به کشتن دادن ؛ به کشته شدن رضا دادن . راضی شدن بمرگ :
اگر سربسر تن به کشتن دهیم
دگر تاج شاهی بسر برنهیم .
فردوسی .
همه پیش تو تن به کشتن دهیم
سپاهی بر آن کشتگان برنهیم .
فردوسی .
تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز
اضطراب دل کند شرمنده ٔ قاتل مرا.
باقر کاشی (از آنندراج ).
- تن به نیستی دردادن ؛ خود را هلاک کردن . خود را بمهلکه انداختن . آماده ٔ مردن شدن :
سعدیا تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست .
سعدی .
رجوع به تن دردادن شود.
|| تسلیم کردن زن ، خود را بمردی :
تن سیمین برادر را ندادم
کجا بااو ز یک مادر بزادم
ترا ای ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد بدستت جایگاهم .
(ویس و رامین ).
ندیده ست ایچ مردی از تو شادی
که تا امروز تن کس را ندادی .
(ویس و رامین ).
به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بدادی یا ندادی ؟
(ویس و رامین ).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
سعدی .
- تن خود دادن ؛ دست دادن . تسلیم کردن زن ، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن :
دختران رز گویند که ما بی گنهیم
ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم .
منوچهری .
رجوع به تن سپردن شود.