تیره گوی
لغتنامه دهخدا
تیره گوی . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) گوی تیره . کنایه از زمین :
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرامت .
که آویختست اندرین سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت و کلان را.
رجوع به تیره شود.
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرامت .
اسدی .
که آویختست اندرین سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت و کلان را.
ناصرخسرو.
رجوع به تیره شود.