تیزتیز
لغتنامه دهخدا
تیزتیز. (ق مرکب ) پرشتاب :
باد چون بشنید آمد تیزتیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز.
|| بخشم . غضبناک : چون برمک بر تخت نشست سلیمان یکی تیزتیز در وی نگریست . (تاریخ بخارا).
نگه کرد قاضی بر او تیزتیز
معرف گرفت آستینش که خیز.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
باد چون بشنید آمد تیزتیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز.
مولوی .
|| بخشم . غضبناک : چون برمک بر تخت نشست سلیمان یکی تیزتیز در وی نگریست . (تاریخ بخارا).
نگه کرد قاضی بر او تیزتیز
معرف گرفت آستینش که خیز.
(بوستان ).
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.