جادوگر
لغتنامه دهخدا
جادوگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) ساحر. جادو. آنکه جادوئی کند. افسونگر. مُعَقّد. عاضِه . عاضِهَة (مؤنث ). فاجِر. طاغوت . (منتهی الارب ). و صاحب آنندراج آرد: جادوگر به کاف فارسی ؛ ساحر :
که آن دیو بسیار جادوگر است
به دیوان مازندران او سر است .
بدرس تازه افسون سازی ِ تو
کهن جادوگران ته کرده زانو.
در تداول عوام نزد متأخران جادوگر به ساحر گویند ولی در زبان ادب و نزد متقدمان جادو بر ساحر اطلاق شود. رجوع به جادو شود. و صاحب قاموس مقدس آرد: اهالی مشرق زمین از جادوگری و اخبار ازغیب گوئی لذت تامی میداشتند و چون موسی شریعت را اعلان نمود در این خصوص قدغن اکید و مؤکد را تنبیه نمود.
که آن دیو بسیار جادوگر است
به دیوان مازندران او سر است .
فردوسی .
بدرس تازه افسون سازی ِ تو
کهن جادوگران ته کرده زانو.
واضح (از آنندراج ).
در تداول عوام نزد متأخران جادوگر به ساحر گویند ولی در زبان ادب و نزد متقدمان جادو بر ساحر اطلاق شود. رجوع به جادو شود. و صاحب قاموس مقدس آرد: اهالی مشرق زمین از جادوگری و اخبار ازغیب گوئی لذت تامی میداشتند و چون موسی شریعت را اعلان نمود در این خصوص قدغن اکید و مؤکد را تنبیه نمود.