جان افروز
لغتنامه دهخدا
جان افروز. [ اَ ] (نف مرکب ) جان افروزنده . فروزنده ٔ جان . تازه کننده ٔ جان . روشن کننده ٔ جان . شادکننده :
بهشت جاودان آنروز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم .
که بگو ای امیر جان افروز
که شب تیره به بود یا روز.
ز آنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
جان خاقانی فدای روی جان افروز تست
گرچه خصم اوست جانان یار جانان جان تو.
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
تا حسن جانفروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب .
رجوع بجان افروختن شود.
بهشت جاودان آنروز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم .
(ویس و رامین ).
که بگو ای امیر جان افروز
که شب تیره به بود یا روز.
سنایی .
ز آنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
انوری .
جان خاقانی فدای روی جان افروز تست
گرچه خصم اوست جانان یار جانان جان تو.
خاقانی .
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 27).
تا حسن جانفروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری (ازبهار عجم ).
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب .
اسیری لاهیجی (از بهار عجم ).
رجوع بجان افروختن شود.