جان افشاندن
لغتنامه دهخدا
جان افشاندن . [ اَ دَ ](مص مرکب ) مردن . (بهار عجم ). جان دادن :
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی .
همچو شمعم یک نفس باقیست بی دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع.
رجوع به جان افشانی شود.
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی .
خاقانی .
همچو شمعم یک نفس باقیست بی دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع.
حافظ.
رجوع به جان افشانی شود.