جان بغرغر رسیدن
لغتنامه دهخدا
جان بغرغر رسیدن .[ ب ِ غ َ غ َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) جان بدهان رسیدن . جان به لب رسیدن . کنایه از بی تاب شدن :
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم بغرغر.
چو مدحت بر آل پیمبر رسانم
رسد ناصبی را از آن جان بغرغر.
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم بغرغر.
ناصرخسرو.
چو مدحت بر آل پیمبر رسانم
رسد ناصبی را از آن جان بغرغر.
ناصرخسرو.