ترجمه مقاله

جان داشتن

لغت‌نامه دهخدا

جان داشتن . [ت َ ] (مص مرکب ) زنده بودن . حیات داشتن :
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جانستانی کنی .

فردوسی .


رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم .

خاقانی .


پائی که درنیاید روزی بسنگ عشقی
گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.

سعدی .


آن بهائم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبا منظور.

سعدی .


ترجمه مقاله