جایگیر
لغتنامه دهخدا
جایگیر. (نف مرکب ) کسی و یا چیزی که جائی را متصرف باشد و ثابت در مکانی بود و برقرار شده و متوطن و مؤثر. (ناظم الاطباء). جای گیرنده . استوار. مَکین . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). مُتَمَکِّن . (منتهی الارب ). پذیرفته . مورد قبول :
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر.
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان بر دل ماه شد جایگیر.
یکی نیزه زد برمیانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر.
چو گشت این سخن بر دلش جایگیر
بفرمودتا پیش او شد دبیر.
نه قائم بذاتست و نی جایگیر
عرض ناپذیر است و بی التقاست .
بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر.
چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر.
چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر.
گویم ارزانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید.
که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.
پراکنده ای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر.
پرسیدند که از حق تعالی چه خواهی گفت هر چه دهد که گدا را هرچه دهی بجایگیر آید. (تذکرةالاولیاء عطار). || جانشین . قائم مقام . خلف :
تا چون اجلم رسد بمیرم
دانم که کسیست جایگیرم .
|| پاره ای زمین که آنرا سلاطین وامرا بمنصب داران و مانند آن دهند تا محصول آنرا از کشت و کار هرچه پیدا شود تصرف نمایند. (بهار عجم ) (آنندراج ). || جایگیر قدم . جائیکه قدم گذارند. (بهار عجم ).
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر.
فردوسی .
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان بر دل ماه شد جایگیر.
فردوسی .
یکی نیزه زد برمیانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر.
فردوسی .
چو گشت این سخن بر دلش جایگیر
بفرمودتا پیش او شد دبیر.
فردوسی .
نه قائم بذاتست و نی جایگیر
عرض ناپذیر است و بی التقاست .
ناصرخسرو.
بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر.
نظامی .
چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر.
نظامی .
چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر.
نظامی .
گویم ارزانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید.
نظامی .
که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.
نظامی .
پراکنده ای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر.
نظامی .
پرسیدند که از حق تعالی چه خواهی گفت هر چه دهد که گدا را هرچه دهی بجایگیر آید. (تذکرةالاولیاء عطار). || جانشین . قائم مقام . خلف :
تا چون اجلم رسد بمیرم
دانم که کسیست جایگیرم .
نظامی .
|| پاره ای زمین که آنرا سلاطین وامرا بمنصب داران و مانند آن دهند تا محصول آنرا از کشت و کار هرچه پیدا شود تصرف نمایند. (بهار عجم ) (آنندراج ). || جایگیر قدم . جائیکه قدم گذارند. (بهار عجم ).