ترجمه مقاله

جایگیر

لغت‌نامه دهخدا

جایگیر. (نف مرکب ) کسی و یا چیزی که جائی را متصرف باشد و ثابت در مکانی بود و برقرار شده و متوطن و مؤثر. (ناظم الاطباء). جای گیرنده . استوار. مَکین . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). مُتَمَکِّن . (منتهی الارب ). پذیرفته . مورد قبول :
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر.

فردوسی .


نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان بر دل ماه شد جایگیر.

فردوسی .


یکی نیزه زد برمیانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر.

فردوسی .


چو گشت این سخن بر دلش جایگیر
بفرمودتا پیش او شد دبیر.

فردوسی .


نه قائم بذاتست و نی جایگیر
عرض ناپذیر است و بی التقاست .

ناصرخسرو.


بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر.

نظامی .


چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر.

نظامی .


چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر.

نظامی .


گویم ارزانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید.

نظامی .


که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.

نظامی .


پراکنده ای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر.

نظامی .


پرسیدند که از حق تعالی چه خواهی گفت هر چه دهد که گدا را هرچه دهی بجایگیر آید. (تذکرةالاولیاء عطار). || جانشین . قائم مقام . خلف :
تا چون اجلم رسد بمیرم
دانم که کسیست جایگیرم .

نظامی .


|| پاره ای زمین که آنرا سلاطین وامرا بمنصب داران و مانند آن دهند تا محصول آنرا از کشت و کار هرچه پیدا شود تصرف نمایند. (بهار عجم ) (آنندراج ). || جایگیر قدم . جائیکه قدم گذارند. (بهار عجم ).
ترجمه مقاله