ترجمه مقاله

جدا گشتن

لغت‌نامه دهخدا

جدا گشتن . [ ج ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) قطع شدن . بریده شدن . اِنفراق . (منتهی الارب ) :
بسا کس که گشتش جدا سر زتن
بگفتار این دیو نر اهرمن .

فردوسی .


در کوی تو سرهای شهیدان محبت
بی ضربت جلاد جداگشته ز تن ها.

روحی همدانی (از ارمغان آصفی ).


|| دور شدن . گرفته شدن :
چون بوی تو از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود سنگ مزور.

ناصرخسرو.


|| تجزیه شدن . مجزا شدن :
سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکیست
بعمل گشت جدا نقره ٔ سیم از سیماب .

ناصرخسرو.


|| منشعب شدن . متفرع شدن : وایشان قومی اند از کمیاک جدا گشته و بدین جای مقام کرده . (حدود العالم ). || متمایز شدن . تنها شدن :
از این هر دو هرگز نگشتی جدا
کنارنگ بودند او پادشا.

فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 703).


بدان تا از اوشاه گردد جدا
پس آنگه بسازم یکی کیمیا.

فردوسی .


ایمان بوجود تو جدا گشت ز کفران
چون روز درخشنده جدا ازشب عسعس .

ناصرخسرو.


|| زادن . متولد شدن . زائیدن :
جداگشت از او کودکی چون پری
به چهره بسان بت آذری .

فردوسی .


ز کشتن رهانم من این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را
وگر نه چو زو بچه گردد جدا
بجای آورم گفته ٔ پادشا.

فردوسی .


|| دور شدن . مفارقت کردن :
بتا تا جدا گشتم از روی تو
کراشیده و تیره شد کار من .

آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


ترجمه مقاله