جرگه
لغتنامه دهخدا
جرگه . [ ج َ گ َ / گ ِ ] (اِ) حلقه زدن و صف کشیدن مردم و حیوانات دیگر. (برهان ). صف کشیدن انبوه مردم . (غیاث اللغات ). مطلق صف و حلقه است خواه مردمان باشد،خواه سایر حیوان از چرنده و پرنده . (از آنندراج ) (بهارعجم ). حلقه . حوزه . جرغه . پره . مجمع. جماعت . محفل .رج . سپاه . صف . قطار. (یادداشت مؤلف ) : و فرمان شد که لشکرهایی که بر مدار استاده اند بجرگه روان شدند. (جامع التواریخ رشیدی ). و لشکر در قفای آن دیوار به جرگه فرود آمدند. (جامع التواریخ رشیدی ):
عقل از زمره ٔ انیس و جلیس
بخت در جرگه ٔ عبید و خدم .
چو تیغت کند کار بر جرگه تنگ
درآید بدم لابه غران پلنگ .
گر آهوی چین در غزال خطاست
که در جرگه ٔ چشم جادوی اوست .
سرور جرگه ٔ شاهان جهان شاه نجف
صفدر معرکه ٔ شیردلان شیر خدا.
اگر زاغ و گر صعوه ٔ ناتوانم
همین بس که در جرگه ٔ بلبلانم .
|| نوعی از شکار و آن چنان است که لشکریان گرد صحرا حلقه زده تا صید بدر نرود. (بهارعجم ) (آنندراج ):
چشم او در جرگه دارد آهوی عقل مرا
حد مجنون کی بود داخل شدن در جرگ من .
سراغ چشم تو دارد ز خویش رفتن ما
ز جرگه رم آهوست درطپیدن ما.
- جرگه بستن ؛ حلقه زدن . صف کشیدن :
اشارت کرد خاصان را نشستند
پرستاران بخدمت جرگه بستند.
- شکارجرگه ؛ شکاری که سلاطین با راندن شکاریان به محلی بعمل آورند. شکاری که حیوانات شکاری را از هر سوی بمرکزرانند تا بدانجا گرد شوند و شکار شاه یا امیر و ملتزمان رکاب وی آسان گردد. (یادداشت مؤلف ) :
اگر به این صف مژگان شکار جرگه کند
سزد که تیر کشد موی بر تن نخجیر.
بر چرخ به صیدگاه بختش
یک دوره ٔ جرگه شکار است .
|| جرگه ٔ پهلوانان ؛ بعضی گویند جایی که پهلوانان باهم کشتی گیرند. (بهارعجم ) (آنندراج ). و این دلالت دارد بر آنکه جرگه و جرگ و نرگ هرسه مترادف باشند. (بهارعجم ) (آنندراج ). و رجوع به جرگ شود. || نامی است که در جهرم به درخت بادامک دهند. (یادداشت مؤلف ).
عقل از زمره ٔ انیس و جلیس
بخت در جرگه ٔ عبید و خدم .
نورالدین ظهوری (از بهارعجم و آنندراج ).
چو تیغت کند کار بر جرگه تنگ
درآید بدم لابه غران پلنگ .
نورالدین ظهوری (از بهارعجم و آنندراج ).
گر آهوی چین در غزال خطاست
که در جرگه ٔ چشم جادوی اوست .
محسن تأثیر (از آنندراج ).
سرور جرگه ٔ شاهان جهان شاه نجف
صفدر معرکه ٔ شیردلان شیر خدا.
سعید اشرف (از آنندراج ).
اگر زاغ و گر صعوه ٔ ناتوانم
همین بس که در جرگه ٔ بلبلانم .
طالب آملی (از آنندراج ).
|| نوعی از شکار و آن چنان است که لشکریان گرد صحرا حلقه زده تا صید بدر نرود. (بهارعجم ) (آنندراج ):
چشم او در جرگه دارد آهوی عقل مرا
حد مجنون کی بود داخل شدن در جرگ من .
مسیح کاشی (از بهارعجم ).
سراغ چشم تو دارد ز خویش رفتن ما
ز جرگه رم آهوست درطپیدن ما.
فطرت (از آنندراج ).
- جرگه بستن ؛ حلقه زدن . صف کشیدن :
اشارت کرد خاصان را نشستند
پرستاران بخدمت جرگه بستند.
ناظم هروی (از ارمغان آصفی ).
- شکارجرگه ؛ شکاری که سلاطین با راندن شکاریان به محلی بعمل آورند. شکاری که حیوانات شکاری را از هر سوی بمرکزرانند تا بدانجا گرد شوند و شکار شاه یا امیر و ملتزمان رکاب وی آسان گردد. (یادداشت مؤلف ) :
اگر به این صف مژگان شکار جرگه کند
سزد که تیر کشد موی بر تن نخجیر.
اسیر (از آنندراج ).
بر چرخ به صیدگاه بختش
یک دوره ٔ جرگه شکار است .
طالب کلیم (از آنندراج ).
|| جرگه ٔ پهلوانان ؛ بعضی گویند جایی که پهلوانان باهم کشتی گیرند. (بهارعجم ) (آنندراج ). و این دلالت دارد بر آنکه جرگه و جرگ و نرگ هرسه مترادف باشند. (بهارعجم ) (آنندراج ). و رجوع به جرگ شود. || نامی است که در جهرم به درخت بادامک دهند. (یادداشت مؤلف ).