جزیر
لغتنامه دهخدا
جزیر. [ ج َ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از تازی که در شعر فارسی بمعنی جزیره بکار رفته است :
که خوانند برطائل او را بنام
جزیری همه جای شادی و کام .
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریاکنار.
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ .
برفتند و آمد جزیری پدید
که آنجا بجز اژدها کس ندید.
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مر او را بسی مردم کشتورز.
همان روز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر.
که خوانند برطائل او را بنام
جزیری همه جای شادی و کام .
اسدی (گرشاسبنامه ص 149).
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریاکنار.
(گرشاسب نامه ).
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ .
(گرشاسب نامه ).
برفتند و آمد جزیری پدید
که آنجا بجز اژدها کس ندید.
(گرشاسب نامه ).
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مر او را بسی مردم کشتورز.
(گرشاسب نامه ).
همان روز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر.
(گرشاسب نامه ).