جسک
لغتنامه دهخدا
جسک . [ ج َ ] (اِ) رنج و بلا. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). محنت و رنج و بلا. (برهان ). در اوستا یَسْک َ ، بمعنی ناخوشی . (از حاشیه ٔ برهان معین ). درد و رنج و بلا. (غیاث اللغات ). آفت . محن . (یادداشت مؤلف ). جَسَک . (ناظم الاطباء) :
رافضی را بماند در گردن
جکجک مرگ و جسک جان کندن .
از ره مرگ و جسک ماده و نر
آرزومند مرگ یکدیگر.
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک .
کیمیای مرگ و جسک است آن صفت
مرگ گردد زآن حیاتت عاقبت .
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق .
ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد
بگفتمش که توئی مرگ و جسک گفت آری .
- مرگ و جسک ؛ نفرینی است . (یادداشت مؤلف ) :
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق .
رافضی را بماند در گردن
جکجک مرگ و جسک جان کندن .
سنائی .
از ره مرگ و جسک ماده و نر
آرزومند مرگ یکدیگر.
سنائی .
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک .
مولوی .
کیمیای مرگ و جسک است آن صفت
مرگ گردد زآن حیاتت عاقبت .
مولوی .
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق .
مولوی .
ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد
بگفتمش که توئی مرگ و جسک گفت آری .
مولوی .
- مرگ و جسک ؛ نفرینی است . (یادداشت مؤلف ) :
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق .
مولوی .