ترجمه مقاله

جسیم

لغت‌نامه دهخدا

جسیم . [ ج َ ] (ع ص ) تن بزرگ . (از متن اللغة). امر بزرگ تن . (از متن اللغة). بزرگ تن . (دهار). بزرگ و تناور: تا بود کی این داهیه ٔ عظیم و این واقعه ٔجسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و عوائد جسیم بنواخت این دو فتح عظیم و دو کار جسیم برهانی ساطع و حجتی قاطع بود بر علو جاه سلطان . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 272). خدای تعالی فضل عظیم و صنع جسیم و لطف کریم خود را شامل حال و کافل روزگار خیرآثار او فرماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 460). کسی را اختیار کند که حق آن شغل عظیم و کار جسیم بشناسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279) || زمین بلند که بر آن آب رفته باشد. (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). || مرد عاقل . (از متن اللغة). || خوب روی . (آنندراج ). دارای اعضای متناسب و خوش اندام . (فرهنگ فارسی معین ). || فربه و صاحب جسم . بمعنی تناور. فربه . بزرگ تن . بزرگ . ستبربادن . بدین . تنومند:
به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بر و سرینش جسیم .

مسعودسعد.


روی دولت به همت تو سپید
جسم دولت به همت تو جسیم .

مسعودسعد.


شفیعٌ مطاع ٌ نبی ٌ کریم
قسیم ٌ جسیم ٌ نسیم ٌ وسیم .

سعدی .


|| (اِ) در بیت زیر بجای جسم بکار رفته است :
ز فرط شادی اشیا چنان بخود بالید
که نقطه خط شد و خط سطح گشت و سطح جسیم .

سنجرکاشی (از آنندراج ).


ترجمه مقاله