جوق
لغتنامه دهخدا
جوق . [ ج َ ] (معرب ، اِ) مطلق جماعت از جن و انس و گروه مرغان و جز آن . (آنندراج ). کل قطیع من ای غانی هم واحد. (ذیل اقرب الموارد) :
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور.
شب نیست که از برج فلک زآه دمادم
تأثیر دو صد جوق کبوتر نپرانند.
چشم نااهل اگر با سخن من افتد
خیل صد جوق پری رم کند از دیوانم .
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور.
مولوی .
شب نیست که از برج فلک زآه دمادم
تأثیر دو صد جوق کبوتر نپرانند.
تأثیر (از آنندراج ).
چشم نااهل اگر با سخن من افتد
خیل صد جوق پری رم کند از دیوانم .
تأثیر (از آنندراج ).