ترجمه مقاله

جو

لغت‌نامه دهخدا

جو. (اِ) چوبی باشد که بوقت زمین شدیار [ شیار ] کردن بر گردن گاو گذارند. (برهان ). مخفف جوغ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). یوغ . || مرتبه ٔ نودوششم از خلوص زر که آنرا بعربی عیار خوانند. (برهان ). نودوششم مرتبه ٔ از گوهرکه بتازیش عیار خوانند. (آنندراج ). || مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (فرهنگ فارسی معین ). جوی آب . (برهان ) :
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم .

خاقانی .


هزار جوی هوس رفته است در دل تو
که هیچ آب غم من به هیچ جوی تو نه .

خاقانی .


دلم ز عشق به دربرد سروبالایی
خلاف عادت این سروها که بر لب جوست .

سعدی .


- امثال :
آبشان از یک جو نمیرود ؛ کنایه از اینکه با یکدیگر سازگار نیستند با هم موافقت ندارند.
جو را از دیوار راست بالا میبرد .
شد غلامی که آب جو آرد
آب جو آمد و غلام ببرد.

سعدی .


ما این ور (بر) جو شما آن ور جو .
نیاید بجو باز آبی که رفت .
همیشه آب در یک جو نرود .
رجوع به جوی شود.
ترجمه مقاله