ترجمه مقاله

حاجتمند

لغت‌نامه دهخدا

حاجتمند.[ ج َ م َ ] (ص مرکب ) صاحب نیاز و احتیاج . محتاج . نیازمند. مضطر. نیازومند. تلنگی . حاجتومند :
از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز می آید و جنگ را میسازند و به زیادت مردم حاجتمند گشت . (تاریخ بیهقی ). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید که در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد و وی حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی ). اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر برای اینکار واماند، چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردی بسوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر و شام بودیمی . (تاریخ بیهقی ). اگر بیماری آید صحتش دهی و اگر حاجتمندی حاجتش را روا کنی . (قصص الانبیاء). غلامان را گفت کسی که دعوی خدائی کند بدینگونه حاجتمند نباشد. (قصص الانبیاء).
نیافرید خدایت بخلق حاجتمند
بشکر نعمت آن در بروی خلق مبند.

سعدی .


اگر کشور خدای کامرانست
وگر درویش حاجتمند نانست .

سعدی .


|| فقیر. بی چیز. مُقل . درویش . بی نوا :
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت من نزد من همی پاید
.....................................
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.

مسعودسعد.


- حاجتمندتر ؛ محتاج تر. نیازمندتر : و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتراند. (تاریخ بیهقی ص 99).
- حاجتمند شدن ؛ بؤس . بئس . حوج .(تاج المصادر بیهقی ). اَرَب . (صراح ). اِصابة. (منتهی الارب ).
ترجمه مقاله