حبال
لغتنامه دهخدا
حبال . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حَبْل . (منتهی الارب ). اسباب : انا رجل مسکین انقطعت بی الحبال ؛ ای الأسباب . || حبال السحر؛ ریسمانها که ساحران به شکل مار سازند :
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال السحر پندارد حیات .
|| طنابها. رسنها: فی حبال فلان ؛ ای مرتبطةبنکاحه کالمربوط بالحبال . (منتهی الارب ) :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال .
- حبال الساق ؛ بنهای ساق . پیهای ساق . (مهذب الاسماء).
- || ساق و رگهای نره . (منتهی الارب ).
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال السحر پندارد حیات .
مولوی .
|| طنابها. رسنها: فی حبال فلان ؛ ای مرتبطةبنکاحه کالمربوط بالحبال . (منتهی الارب ) :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال .
ناصرخسرو.
- حبال الساق ؛ بنهای ساق . پیهای ساق . (مهذب الاسماء).
- || ساق و رگهای نره . (منتهی الارب ).