حبش
لغتنامه دهخدا
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) حبشه . رجوع به حبشه شود. || زمین حبش . حبشه . حبشستان :
و از آنجایگه شاه خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش .
دورویست خورشید آئینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش .
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش .
|| حبشیان :
برهنه بجنگ اندر آمد حبش
غمی گشت از آن لشکر شیرفش .
و از آنجایگه شاه خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش .
دورویست خورشید آئینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش .
نظامی .
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش .
سعدی (بوستان ).
|| حبشیان :
برهنه بجنگ اندر آمد حبش
غمی گشت از آن لشکر شیرفش .
فردوسی .