ترجمه مقاله

حبیشة

لغت‌نامه دهخدا

حبیشة. [ ح َ ش َ ] (اِخ ) دخت حبیش عامریة. شاعری از شاعران عرب است . یکی از بنی عامربن عبد مناةبن کنانة به نام عبداﷲبن علقمه دلباخته ٔ او بود و داستان وی چنین است : روزی عبداﷲ که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایه ٔ خویش ، مادر حبیشه میرفت ، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبداﷲ را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه ٔ خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند:
و ما أدری بلی انی لاأدری
أصوب ِ القطر أحسن ام حبیش
حبیشة و الذی خلق الهدایا
و ما عن بعدها للصب عیش .
مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبداﷲ گفت :
یا امتا اخبرینی غیر کاذبة
و ما یرید مسول الحق بالکذب
أتلک أحسن ام ظبی برابیة
لابل حبیشة فی عینی و فی ارب .
مادرپرخاش کنان گفت : از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم ، پس به سوی عم عبداﷲ رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبداﷲ را نزد او برد و گفت : این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبداﷲ گفت :
اذا غیبت عنی حبیشة مرةً
من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً.
پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت ، پس دختر را مجبورکردند که چون عبداﷲ نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبداﷲ آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت ، پس عبداﷲ گفت :
ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم
علی انه لم یبق ستر و لاصبر
و لم یک حبی عن نوال بذلته
فیسلبنی عنه التجهم والهجر
و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها
و نظرتها حتی یغیبنی القبر.
و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ . عبداﷲبن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم ، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت : مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد:
اسلمی حبیش
عند نفاد العیش .
پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت : فاسلم علی کثرة الاعداء و شدة البلاء. جوان گفت :
سلام علیکم دهراً
و انت بقیت عصراً.
دختر:
و انت سلام علیک عشراً
و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا.
جوان :
ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع
هواک لهم منی سوی غلة الصدر
و انت التی اخلیت لحمی من دمی
و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری .
دختر:
و نحن بکینا من فراقک مرةً
و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر
و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی
جمیل العفاف فی المودة و الستر.
جوان :
اریتک ان طالبتکم فوجدتکم
بحیلة او ادرکتکم بالخوانق
الم یک حقاً ان ینول عاشق
تکلف ادلاج السری و الودائق .
دختر گفت : آری بخدا! پس جوان گفت :
فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیرة
اثیبی بودّ قبل احدی البوائق
اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی
و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق .
ابن ابی حدود گفت : گردن جوان را زدیم . پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم . دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود.
ترجمه مقاله