حرون
لغتنامه دهخدا
حرون . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) اسب سرکش . اسب توسن . اسب نافرمان . اسب بی فرمان . اسب ناآموخته . آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء).شموس . اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس ). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب ). چموش . گاه گیر. گه گیر. (زمخشری ) :
بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی
لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون .
چه بدخوی است این بر بارمحنت
حرونی پرعواری بی فساری .
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست .
به کتف عمر می کش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن .
سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت
شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون .
معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.
گفت آنرا من نخواهم گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون .
گفت بهر سخره ٔ شاه حرون
خر همی گیرند مردم از برون .
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا مُحْضَرون .
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون .
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودید ای قوم حرون .
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون .
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود.
چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون .
مکش سر ز رائی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند.
بر نفس حرون نه اندکی رنج
تا راحت روح یابی از گنج .
|| نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقله ٔ کوه را. (منتهی الارب ).
بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی
لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون .
منجیک .
چه بدخوی است این بر بارمحنت
حرونی پرعواری بی فساری .
ناصرخسرو.
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست .
ناصرخسرو.
به کتف عمر می کش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن .
خاقانی .
سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت
شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون .
رضی نیشابوری .
معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.
نظامی .
گفت آنرا من نخواهم گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون .
مولوی .
گفت بهر سخره ٔ شاه حرون
خر همی گیرند مردم از برون .
مولوی .
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا مُحْضَرون .
مولوی .
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون .
مولوی .
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودید ای قوم حرون .
مولوی .
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون .
مولوی .
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود.
مولوی .
چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون .
(بوستان ).
مکش سر ز رائی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند.
امیرخسرو.
بر نفس حرون نه اندکی رنج
تا راحت روح یابی از گنج .
احمد کرمانی .
|| نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقله ٔ کوه را. (منتهی الارب ).