حصاری
لغتنامه دهخدا
حصاری . [ ح ِ ] (ص نسبی ) محصور. محاصره شده . بحصارپناهیده . متحصن . حصارگرفته :
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن .
که خاقان چین زینهاری شده ست
ز بهرام جنگی حصاری شده ست .
گریزان بشد فیلفوس و سپاه
یکی را نبد ترک و رومی کلاه ...
به عموریه در حصاری شدند
وز ایشان بسی زینهاری شدند.
حصار او قوی و باره ٔ حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزه ٔ نر.
ای ترک دگر خیره غم روزه چه داری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری .
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند.
و اندیشه کنی سخت کاندر این بند
از بهر چرا گشته ای حصاری .
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن .
فردوسی .
که خاقان چین زینهاری شده ست
ز بهرام جنگی حصاری شده ست .
فردوسی .
گریزان بشد فیلفوس و سپاه
یکی را نبد ترک و رومی کلاه ...
به عموریه در حصاری شدند
وز ایشان بسی زینهاری شدند.
فردوسی .
حصار او قوی و باره ٔ حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزه ٔ نر.
فرخی .
ای ترک دگر خیره غم روزه چه داری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری .
فرخی .
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 410).
و اندیشه کنی سخت کاندر این بند
از بهر چرا گشته ای حصاری .
ناصرخسرو.