ترجمه مقاله

حلوا

لغت‌نامه دهخدا

حلوا. [ ح َ ] (ع اِ) نوعی از شیرینی . شیرینی . (مهذب الاسماء). هر چیز شیرین . حلاوی . (از مهذب الاسماء) (غیاث ). ابوناجع. (از دهار). ابوطیب . حلوای سفید. حلوای خانگی . آفروشه . خبیص . (زمخشری ). چیزی که از شیرینی ساخته باشند و حلوای سوهان و حلوای مغزی و حلوای شهدی و حلوای مقراضی و حلوای پشمی که آنرا حلوای پشمک نیز خوانند و حلوای ذوالفقار و حلوای نفیس و حلوای نزاکت از اقسام است . (از آنندراج ) :
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.

ناصرخسرو.


سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.

ناصرخسرو.


پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی .

ناصرخسرو.


ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا.

سنایی .


بحلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.

نظامی .


چو زنبوری که داردخانه ٔ تنگ
در آن خانه بود حلوای صدرنگ .

نظامی .


زآن ساکن کربلا شدستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست .
چو یک بار خوردی مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند بس .

سعدی .


کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ٔ نوخاسته چون حلوا شد.

سعدی .


نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.

سعدی .


آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده ست
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته .

اشرف (از آنندراج ).


- حلوا دادن ؛ عطا کردن حلوا :
ترا که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهرده که حلوایی است .

سعدی .


- حلوا شدن ؛ شیرین شدن . بصورت حلوا درآمدن :
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.

ناصرخسرو.


- حلوافروش ؛ شیرینی فروش . قنّاد :
تا نگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش نمی آید بجوش .

مولوی .


- حلوا کردن ؛ حلوا ساختن :
تا مگس را جان شیرین درتن است
گرد آن گردد که حلوا میکند.

سعدی .


- حلواگری ؛ حلوای پزی . حلوایی :
چه حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم .

نظامی .


- حلواماهی ؛ نوعی از ماهی است که در دریای جنوب شکار گردد.
- حلوا مغزی ؛ گز.
- حلوا مغزین ؛ ناطف . (بحر الجواهر). در تداول مردم خراسان ، نوعی حلوا شبیه بگز اصفهان است : آنچه از آنجا خاستی حلوای مغزین [ مغزی ] بودی . (تاریخ بخارا ص 16).
- حلوای بی دود و بی دخان ؛ کنایه از میوه جات شیرین و سیراب چون سیب و مانند آن . (آنندراج ). کنایه از میوه های شیرین که از گرمی آفتاب پخته میشود و دود این آتش به آن نمیرسد بخلاف حلوای مصنوعی . (غیاث ).
- || کنایه از لب محبوب و کنایه از بوسه . (آنندراج ) :
بکام من ز لبت پیش از آنکه خط بدمد
عنایتی کن و حلوای بی دخان برسان .

سلمان ساوجی (از آنندراج ).


که باور میکند از ما اگر مژگان تر نبود
که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد.

صائب (از آنندراج ).


و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- حلوای پشمک و پشمی و پشمین ؛ نوعی از شیرینی . (غیاث ) :
حلوای پشمک بهتر توان خورد
در دستگاه بسحاق حلاج .

بسحاق اطعمه .


آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده است
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته .

اشرف (از آنندراج ).


- حلوای سوهان :
نمک از خنده دارد پسته ٔ لعل سخنگویش
ز شیرینی بود حلوای سوهان چین ابرویش .

شوکت (از آنندراج ).


- حلوای شکر، حلوای شکری ؛ حلوائی که شیرینی آن شکر باشد. نوعی از حلوا :
شور حلوای شکر می فتدم اندر سر
شکل حلوای گزر میبردم دل از کار.

بسحاق اطعمه .


- حلوای شهید ؛ نوعی حلواست . (از غیاث ) (آنندراج ).
- حلوای شیرفلاته ؛ میده . (رسالةاللغة بنقل مرحوم دهخدا).
- حلوای صلح ؛ حلوای آشتی ؛ شیرینی که بعد از مصالحه با هم بفرستند. (آنندراج ) :
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح عاشقان دل میبرد چنگش .
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن .

سعدی .


- حلوای طنطنانی (تنتنانی ) ؛ نوعی حلواست .
- امثال :
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی ؛ مثلی است ، نظیر: مثل من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم دهخدا).
- حلوای عسل ؛ حلوایی که از عسل پزند. حلوا که شیرینی آن عسل باشد :
در مزعفر بگمانم که چو وصفش گویم
آنکه حلوای عسل دارد ازو استظهار.

بسحاق اطعمه .


- حلوای عید، حلوای روز عید ؛ شیرینی عید :
مدعا از وصل ، لب از بوسه شیرین کردن است
روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود.

صائب (از آنندراج ).


جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شأنش .

سلمان (از آنندراج ).


- حلوای قند ؛ حلوایی که ازقند پزند، یا حلوا که شیرینی آن قند باشد :
گفته ٔ بسحاق از آن شد پخته چون حلوای قند
کز تنور حکمتش هردم بخاری بر دل است .

بسحاق اطعمه .


- حلوای گزر ؛ حلوایی که از گزر پزند. مقابل حلوای شکر. رجوع به حلوای شکر شود.
- حلوای مرگ ؛ حلوایی که بروح متوفی قسمت کنند. و شب غریب نیز گویند. (آنندراج ) :
برد از یاد شام حالا را
خورد حلوای مرگ سر مارا.

بسحاق اطعمه .


- حلوای مسقطی ؛ نوعی حلوا که منسوب به مسقطاست .
- حلوای مغزی ؛ نوعی از حلوا که بغایت سپید باشد و در آن مغز بادام و پسته بسیار می آمیزند. و قرص ها می بندند. (آنندراج ) (غیاث ).
- حلوای مقراضی ؛ نوعی از حلوا که میوه جات بغایت باریک تراشیده در آن مخلوط نمایند. (غیاث ) (آنندراج ).
- حلوای نبات ؛ حلوایی که از نبات ساخته شود یا شیرینی نبات :
وصف حلوای نبات آنکه کند چون بسحاق
همچو لوزینه دهان پرشکرش باید کرد.

بسحاق اطعمه .


- حلوای نِمشکری ؛ مخفف نیمشکری ، حلوایی است معروف که آنرا نیم اشکنی نیز خوانند. (آنندراج ).
- امثال :
از قضا حلوا شود رنج دهان .

مولوی .


اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را .

مغربی .


با حلواحلوا گفتن دهان شیرین نمیشود
اسباب حلوا ناتمام است .
بوی حلواش می آید ؛ یعنی مردنش نزدیک است . مثل ِ الرحمانی است ، یا بوی الرحمان میدهد.
چون شد ز گلو فرو چه حلوا و چه زهر .
حلواحلوا اگر بگویی صد سال
بی خوردن حلوا نشود شیرین کام .
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی ؛ مانند من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم ).
ما ازتو بغیر تو نداریم تمنا
حلوا بکسی ده که محبت نچشیده .
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی .
|| پالوده . (یادداشت مرحوم دهخدا). فالوذج . فالوذ. فالوذق . || یک قسم ماهی خوراکی که در خلیج فارس صیدمیشود. || میوه ٔ شیرین . || نوعی از طعام . (منتهی الارب ). نوعی از طعام که از آرد و عسل یا شکر یا شیره ٔ انگور و روغن کنند پس از سرخ کردن آرد با روغن .
ترجمه مقاله