حلی
لغتنامه دهخدا
حلی . [ ح ُ ] (اِ) حُلی ّ. (غیاث ) :
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام .
بگهرهای تر از لعل لبت
بحلیهای زر از سیم تنت .
شب چون حلی ستاره در هم پیوست
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست .
- حلی آب ؛ آن نقوش را گویند که از وزیدن باد بر آب پدید آید.
- حلی بند ؛ یعنی آراینده ٔ زمین بسبزه و آفریننده ٔ مروارید از قطره ٔ آب . (شرفنامه ٔ منیری ) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب .
- حلی دار ؛ زیوردار. پیرایه دار :
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم .
- حلی وار ؛ مانند حلی . زیورگونه :
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام .
خاقانی .
بگهرهای تر از لعل لبت
بحلیهای زر از سیم تنت .
خاقانی .
شب چون حلی ستاره در هم پیوست
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست .
خاقانی .
- حلی آب ؛ آن نقوش را گویند که از وزیدن باد بر آب پدید آید.
- حلی بند ؛ یعنی آراینده ٔ زمین بسبزه و آفریننده ٔ مروارید از قطره ٔ آب . (شرفنامه ٔ منیری ) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب .
نظامی .
- حلی دار ؛ زیوردار. پیرایه دار :
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم .
خاقانی .
- حلی وار ؛ مانند حلی . زیورگونه :
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.
خاقانی .