ترجمه مقاله

حکم

لغت‌نامه دهخدا

حکم . [ ح ُ ] (ع مص ) حکومت . امر. مثال فرمودن . احتکام . تحکم . (تاج المصادر بیهقی ). امر کردن . فرمان دادن . حکم کردن . (زوزنی ). حکم راندن . || (اِ) فرمان . دستور. ج ، احکام :
مه و خورشید با برجیس وبهرام
زحل با تیر و زهره برگرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مرترا داده ست فرمان .

دقیقی .


و [ غوریان ] طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را بینند نماز برند و ابن بجشکان را بر خون و خواسته ایشان حکم باشد. (حدود العالم ).
بدادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.

فردوسی .


که جز خواست یزدان نباشد همی
سر از حکم او کس نتابد همی .

فردوسی .


این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله .

منوچهری .


اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده خوردن از ما برنگردد.

(ویس و رامین ).


و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص 299). ینفرد فی ملکه و خلقه و یصرف احوالهم علی حکمه . (تاریخ بیهقی ص 299).
این حکم خدایست رفته برما
او بار خدایست و ما موالی .

ناصرخسرو.


بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن و فرمان هم .

سنائی .


شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل گلستان باشد.

سنائی .


خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.

سنائی .


ور کند چوب آستان تو حکم
شحنه ٔ چوبها شود آدیش .

انوری .


همه حکم او را امتثال نمودند (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست .

خواجه ٔ طوسی .


گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.

مولوی .


یاد گیر از من طریق بردباری را که من
برق عالم سوزم و حکم گیاهی میکشم .

ناظم هروی .


و در فارسی با فعل ِ کردن و دادن صرف شود: حکم دادن . حکم کردن ؛ فرمودن . فرمان دادن . فتوی دادن . رای دادن قاضی . رای نوشته دادن محکمه . || عنوان .نام . رسم : یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی پادشاه بحکم زیارت بنزدیک او رفت . (گلستان ). || دلیل . سبب . علت :
برنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر ازآنی
بحکم آن که جهان پیر گشته و تو جوانی .

؟


- بحکم ؛ بدلیل ِ. به سبب ِ. بعلت ِ. بجهت ِ: گفت [ معتصم ] اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد... از حد اندازه افزون بنواختیم . (تاریخ بیهقی ص 169). و از حالها بازمی گفتم بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی و همچنین رفت . اما یک نکته معلوم تو نیست . (تاریخ بیهقی ). و بحکم آنکه مثانه از عصب است تقطر بول و عسر بول و درد رحم پدید آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی بحکم آنکه در وی منافع بسیار است . (نوروزنامه ). سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند بحکم آنکه سالی بر سر جمع سخن گفتی و لفظی مکرر نکردی . (گلستان ). گفتم نتوانم بحکم این حکایت . (گلستان ). شخصی دید سیه فام ، ضعیف اندام ، در نظرش حقیر آمد، بحکم آنکه کمترین خدم حرم او بجمال از او در پیش بود. (گلستان ). گفت بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد، مگر نفس را... (گلستان ). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند، بحکم آنکه نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار. (گلستان ). اما بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است . (گلستان ). و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت میسر نشود بحکم آنکه پرورده ٔ نعمت این خاندانست . (گلستان ).
- || به حکم ، برحکم ؛ بر طبق . بمقتضای . بر حسب . به اقتضای . بموجب : خواجه حسن ... خزانه بقلعه ٔ شادیاخ نهاده بود، بحکم فرمان امیر مسعود. (تاریخ بیهقی ). عبدالجبار را با خود می آورد بر حکم فرمان عالی . (تاریخ بیهقی ص 395). سوگندنامه ای باشد... که وزیر... بر حکم آن کار کند. (تاریخ بیهقی ). ایشان [ ناصحان ] وی را بیدار کردندی ... تا... آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی . (تاریخ بیهقی ). چون نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی ، بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ص 337). || قانون . قاعده : و فی ثبوت هذالحکم بغیر سبب الهدم و الغرق ممایحصل معه الاشتباه تردد. (شرایع در باب فرائض فصل الغرقی و المهدوم علیهم ). حکم غالب راست یا حکم برغالب است ؛ قانون و قاعده برای استثنا و اقلیت نیست :
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست .

مولوی .


لیک چون اغلب بدند و ناپسند
بر همه می را محرم کرده اند
حکم غالب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست رهزن بستدند.

مولوی .


|| (اصطلاح فقه و اصول ) بدانکه حکم عبارتست از خطاب باریتعالی متعلق به افعال متکلفان به اقتضا یا به تخییر. و مراد بتخییر اباحت است . و اقتضاء شامل وجوب و ندب و حرمت و کراهت . چه آن اقتضاء فعل بود یا اقتضاء ترک . و بر هر دو تقدیر، یا منع از نقیض بود یا بی منع. اگر اقتضاء فعل بود با منع از نقیض که ترکست ، وجوب و فرض مرادف اوست پیش اکثر و اگر بیمنع از نقیض بود، ندب و سنت و نفل است و اگر اقتضاء ترک بود با منع از نقیض که فعل است ، حرمت و حظر مرادف اوست و اگربیمنع از نقیض ، کراهت . پس از اینجا معلوم شود که احکام پنجند: وجوب ، ندب ، حرمت ، اباحت و کراهت و افعال را به اعتبار تعلق این احکام بدان واجب و مندوب و محظور و مکروه و مباح خوانند. و بر نفس حکم نیز این اسماء اطلاق کنند. پس واجب آن است که فعل او [ ظ: ترک او ] اقتضاء عقاب ، و مندوب آنکه فعل او اقتضاء ثواب کند، و ترک آن اقتضاء عقاب نکند. و محظور آنکه ترک آن اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مکروه آنکه ترک او اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مباح آنکه فعل او و ترک او هر دو علی السویه باشد و وجوب و ندب و اباحت در این امر داخلند، و حرمت و کراهت در نهی . و بعضی بجز این پنج ، حکمی دیگر ثابت کنند. و آنرا حکم وضعی خوانند همچو سببیت دلوک شمس مر اقامت نماز را و شرطیت طهارت ثوب مر صحت صلوة را. و در تعریف حکم لفظ وضع زیاده کنند. و حق آن است که احکام وضعی راجعند به اقتضاء و حکم را به اعتبارات دیگر قسمت کنند، چنانکه اگر اقتضاء ترتب آثار او کند برو آنرا صحیح خوانند، و اگر نه باطل و فاسد مرادف اوست پیش اکثر. و چنانکه اگر بر مقتضای دلیل ثابت شود آنرا عزیمت خوانند و اگر بر خلاف دلیل ثابت شود رخصت . (نفایس الفنون قسم اول ص 112). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و کفایة الاصول آخوند خراسانی شود. || (اصطلاح اصول ) تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: خطاب اﷲ بر دونوع است : یکی حکم تکلیفی و آن حکمی است متعلق به افعال مکلفین به اقتضاء و تخییر و دیگر حکم وضعی و آن خطاب است به اختصاص چیزی بچیزی و آن بر سه قسم است : یکی سببی چون خطاب مربوط به اینکه دلوک این سبب است برای آن ، چنانکه برای صلوة. و دیگر شرطی چون خطاب درباره ٔ اینکه این شرط آن است ، چون طهارت برای نماز. و قسم سوم ، مانعی یعنی خطاب در خصوص اینکه این مانع آن است ، چون نجاست برای نماز. بعضی برآنند که خطاب وضعی حکم نیست . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || تعبیر. اثر رؤیا :
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.

رودکی (از تاریخ بیهقی ص 372).


- حکم دل ؛ احساس خیر و شر که گاهگاه پیش از وقوع بی هیچ دلیلی ظاهری در دل افتد :
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بر آن نتوان فزود.

عطار.


|| هر یک از اثرهای کواکب بر طبق اصول احکامیان از منجمین :
شمشیر او بخون [ عدودر ] بخون شده است
در حکم گفت باشد مایل بخون بخون .

عسجدی .


- بحکم زدن (انداختن ) تیر ؛ لایتخلف و حکم انداز و قدرانداز بودن تیر او :
هر ناوکی که غمزه ٔ غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش .

سوزنی .


کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه ٔ آن .

سوزنی .


|| قضا. داد. داوری . حکومت . قضیه . فصل دعوای دو تن و بیشتر بفرمانی :
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی .

ناصرخسرو.


تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم او بودندی . (گلستان ).
حکم چون در دست رندان اوفتاد
لاجرم ذوالنون بزندان اوفتاد.

؟


بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن دیگری .

؟


|| اطاعت . طاعت . انقیاد. فرمانبرداری :
- در حکم کسی بودن زنی ؛ در حباله ٔ نکاح او بودن : دختر استاد بوعلی دقاق ، کدبانو فاطمه ، که در حکم استادامام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید ص 643).
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .

سعدی .


|| رای شفاهی یا کتبی قاضی که دهد فصل خصومتی را. ج ، احکام . || وضع هر چیز در جای آن . و گفته اند حکم عبارت از چیزی است که فرجامی نیکو و پسندیده دارد. (از تعریفات ). || (اصطلاح منطق ) حکم عبارت از اسناد دادن امری است به امر دیگر به ایجاب یا بسلب و این معنی عرفی است و حاصل اینکه حکم نفس نسبت خبری است که ادراک آن تصدیق است خواه ایجابی باشد و خواه سلبی و گاه از این معنی بوقوع نسبت و لاوقوع نسبت تعبیرکنند و گاه از آن بدینگونه تعبیر کنند که نسبت واقعاست یا واقع نیست و این معنی از معلومات است و به تصور و تصدیق ربطی ندارد، زیرا آنها دو نوع مندرج در تحت علم هستند. پس اسناد به معنی مطلق نسبت و ایجاب ،وقوع و سلب ، لاوقوع است و به قید ایجاب و سلب از غیرنسبت خبری احتراز میشود. توضیح اینکه در جای خود محقق گردیده است که آنچه میان «زید» و «قائم » واقع میشود، خود وقوع یا لاوقوع است و نسبت دیگر در میان نیست که مورد ایجاب و سلب قرار گیرد و اینکه گاه این نسبت بخودی خود تصور میشود بدون آنکه حصول یا عدم حصول آن اعتبار گردد، بلکه به اعتبار اینکه آن نسبت تعلق بین طرفین است به ثبوت یا به انتفاء و آنرا نسبت حکمیه و مورد ایجاب و سلب و نسبت ثبوتیه و گاه نسبت سلبیه نیز مینامند و اگر بحصول آن نسبت و با عدم حصول آن اذعان پیدا شود، آنرا تصدیق نامند. پس به نسبت ثبوتیه سه علم تعلق میگیرد که دوتای آن تصوری و سومی تصدیقی است . بنابر آنچه گذشت واضح و ظاهر گردید که معنای حکم چیزی مغایر با وقوع یا لاوقوع نیست و این تقریر بنابر مذهب کسی است که حکم را از مقوله ٔ فعل نداندولی امام رازی و منطقیین متأخر که آنرا از مقوله ٔ فعل دانند باید آن را که اسناد امری است به امر دیگرایجاباً یا سلباً بطرز دیگری تفسیر کنند که با مذهب آنان وفق دهد، زیرا حکم در نظر آنان یا جزء تصدیق است ، چنانکه امام رازی گوید و یا شرط آن است چنانکه مذهب منطقیین متأخر است . برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح منطق ) نفس نسبت حکمیه را حکم نامند، چنانکه چلبی در حاشیه ٔ خیالی پس از تصریح به معنی اول بدان تصریح کند. و این معنی با معنی اول مغایرت دارد بنا بر عقیده ٔ منطقیین متأخر که قضیه را بر چهار جزء تقسیم کنند: محکوم علیه ، محکوم به ، نسبت تقییدیه که آنرانسبت حکمیه خوانند و وقوع یا لاوقوع این نسبت که ادراک آن تصدیق نامیده میشود. اما نزد متقدمین که قضیه را دارای سه جزء دانند: محکوم علیه و به و نسبت تامه ٔ خبریه که ادراک آن تصدیق است ، این معنی مغایر با معنای نخست نیست زیرا نسبت حکمیه در اینصورت امری مغایر با نسبت خبریه نمیباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح منطق و فلسفه ) حکم ادراک وقوع نسبت یا لاوقوع نسبت است که تصدیق نامیده میشود و این اصطلاح منطقیین و حکماست و چلبی نیز به این هر دو معنی در حاشیه ٔ خیالی تصریح کرده است و تغایر میان آن دو نیز بنابر مذهب متأخران تصور شود که گفته اند فرق میان نسبت حکمیه و ادراک وقوع یا لاوقوع آن که حکم نامیده میشود؛ اینکه چه بسا ادراک نسبت حکمیه بدون حکم حاصل میگردد زیرا شک کننده در نسبت حکمیه متردد است بین وقوع آن و لاوقوع آن . ولی ادراک نسبت بطور قطع برای او حاصل شده و ادراک وقوع و لاوقوع حاصل نشده است . برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شرح شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || محکوم علیه . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || محکوم به . چلبی در حاشیه ٔ مطول در مبحث تأکید گوید: اطلاق حکم بر محکوم به نزد نحویین متعارف است ، چنانکه آنرا بر محکوم علیه نیز اطلاق کنند. سیدشریف در حاشیه ٔ مطول نیز بدان اشاره کرده است . (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون ). || قضیه . چنانکه چلبی در حاشیه ٔ خیالی گوید: همانطور که تصدیق نیز بر قضیه اطلاق میگردد. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون ). || قضاء. تقدیر. قدر. مشیت . (کشاف اصطلاحات الفنون ). غزالی گوید: حکم است و قضا است و قدر است متوجه کردن اسباب بجانب مسببات حکم مطلق است . و وی ، سبحانه تعالی مسبب همه اسباب است مجمل و مفصل و از حکم منشعب و متفرع میگردد قضا وقدر. پس تدبیر الهی ، اصل وضع اسباب را تا متوجه گردد جانب مسببات حکم اوست . و قائم کردن اسباب کلیه و پیدا کردن آن مثل آسمان و زمین و کواکب و حرکات متناسبه ٔ آن و جز آن که متغیر و متبدل نمیشود و منعدم نمیگردد تا وقتی که اجل آن دررسد قضا است . و متوجه گردانیدن این اسباب به احوال و حرکات متناسبه محدوده و مقدره ٔ محسوبه بجانب مسببات و حادث گشتن آن لحظه بلحظه قدر است . پس حکم تدبیر اولی کل و امر اوست کلمح البصر و قضا وضع کل مر اسباب کلیه دائمه را. و قدر توجیه این اسباب کلیه ٔ بمسببات معدوده بعدد معین که زیاده و نقصان نگردد. از اینجاست که هیچ چیز از قضا و قدر وی تعالی بیرون نرود و زیادت و نقصان نپذیرد. مولوی عبدالحق محدث در ترجمه ٔ مشکوة در باب ایمان به قدر چنین ذکر کرده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ):
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).


آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند
زین سیاه و تیره مرکز زندگانی هرگزی .

ناصرخسرو.


کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم .

ناصرخسرو.


گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچه کردم بود از حکم اله
گفت شحنه آنچه منهم میکنم
حکم حقست ای دو چشم روشنم .

مولوی .


ترجمه مقاله