خبک
لغتنامه دهخدا
خبک . [ خ َ ب َ ] (اِ) فشردن گلو بود. خبه . خفه کردن باشد . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ). خپاک . خباک :
هیچ خردمند را ندید بگیتی
تا خبک عشق او نبود برومند.
تا بمیری بلهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک .
بعهد عدل تو دزدان معذب خبه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خبک .
|| سیاهی روی که از غم و اندوه پدید آید و آنرا تاسه و تفسه نیز گویند بتازیش کلفه خوانند. (از شرفنامه ٔمنیری ).
هیچ خردمند را ندید بگیتی
تا خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی (از فرهنگ اسدی ).
تا بمیری بلهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .
خسروی .
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک .
لبیبی .
بعهد عدل تو دزدان معذب خبه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خبک .
شمس فخری (از انجمن آرای ناصری ).
|| سیاهی روی که از غم و اندوه پدید آید و آنرا تاسه و تفسه نیز گویند بتازیش کلفه خوانند. (از شرفنامه ٔمنیری ).