ختنبر
لغتنامه دهخدا
ختنبر. [ خ َ تَم ْ ب َ ] (ص ) مفلس را گویند که لاف توانگری زند وخود را مالدار وا نماید. (از برهان قاطع) (شرفنامه ٔمنیری ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آن کسی باشد که گوید مرا چندین چیز است و هیچ ندارد :
با فراخیست و لکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود
بدانسان که هستی چنان می نمایی
مزن هرزه لاف و ختنبر مباش .
نبردست او بهر هرچند لافد
ولی عقل داند که هست او ختنبر.
|| بر عکس معنی فوق بنظر آمده است یعنی توانگری که شکوه مفلسی کند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). || لافی . لافزن . (یادداشت بخط مؤلف ).
با فراخیست و لکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود
ابوالعباس مروزی .
بدانسان که هستی چنان می نمایی
مزن هرزه لاف و ختنبر مباش .
فرخی .
نبردست او بهر هرچند لافد
ولی عقل داند که هست او ختنبر.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری ).
|| بر عکس معنی فوق بنظر آمده است یعنی توانگری که شکوه مفلسی کند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). || لافی . لافزن . (یادداشت بخط مؤلف ).