ترجمه مقاله

خداوند

لغت‌نامه دهخدا

خداوند. [ خ ُ وَ ] (اِخ ) رب . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی . خدا. خدای . پروردگار. اﷲتعالی :
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت .

رودکی .


جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.

دقیقی .


سر نامه گفت از خداوند پاک
بباید که باشیم با ترس و باک .

فردوسی .


فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده و بهمنجنه وبهمن ماه .

فرخی .


این یافتن ملک بشمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.

منوچهری .


تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.

منوچهری .


گواه میگیرم خداوند تعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم . (تاریخ بیهقی ). ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم . (تاریخ بیهقی ).
ای منافق یا مسلمان باش یاکافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن .

ناصرخسرو.


دست خداوند باغ خلق درازست
بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن .

ناصرخسرو.


تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست .

ناصرخسرو.


- امثال :
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.

؟ (ازامثال و حکم دهخدا).


خداوندا غریبان خوار و زارند
بنزد هیچکس قربی ندارند.

؟ (ازامثال و حکم دهخدا).


خداوند سزا را بسزاوار دهد .

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


- خداوند بالا ؛ پروردگار :
توانا خداوند بر هرچه هست
خداوند بالا و دارای پست .

فردوسی .


- خداوند جان ؛ آفریننده ٔ جان . کنایه از پروردگار :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.

فردوسی .


- خداوند جهان ؛ آفریننده ٔ جهان . آفریننده ٔ عالم . پروردگار:
با خداوند زبانت بخلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست .

ناصرخسرو.


- خداوند خرد ؛ آفریننده ٔ خرد. کنایه از پروردگار :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.

فردوسی .


- خداوند خلق ؛ آفریننده ٔ خلق . پروردگار.
- خداوند عالم ؛ خداوند جهان . پروردگار.
- خداوند گیتی ؛ خداوند عالم . پروردگار :
خداوند گیتی ستمکاره نیست
که راز خدایست و زین چاره نیست .

دقیقی .


- خداوند مهر ؛ آفریننده ٔ مهر. پروردگار :
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر.

فردوسی .


|| (اِ مرکب ) کدخدا (اصطلاح نجومی ). (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف گشت طالع خداوند ماه .

فردوسی .


طالع آن ساعت اسد بود و خداوند ساعت مریخ با قمر و زهره اندر قوس بود. (مجمل التواریخ و القصص ). || استاد. (یادداشت بخط مؤلف ) : چون تو (بونصر مشکان ) خداوند آمد مرا (= عبدالغفار) و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی ).
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و استاد.

مسعودسعد.


|| صاحب خانه . بزرگ خانه . (برهان قاطع). اختصاص معنی خداوند بر صاحب خانه بر اساسی نیست . || مولی . مقابل بنده . آقای برده . صاحب برده و کنیز. مقابل رهی : مردی از زمین شام از فرزندان حواریان عیسی بود. نام او قیمون بزمین عرب افتاد... روزی تنها همی رفت ، دزدی چند پیشش آمد. او را گفتند: تو بنده ای و از خداوند بگریخته . او را بند کردند و بزمین نجران بردند و بفروختند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چو بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزد و زین بر گردن من بنهاد. (تاریخ بیهقی ).
او خداوند است و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال .

امیرمعزی .


مکن تغافل ازین بیشتر که ترسم خلق
گمان برند که این بنده بی خداوند است .

سعدی .


عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند.

حافظ.


|| لقبی بوده که پادشاهان مشرق بتقلید سلوکیها برای خود انتخاب می کرده اند. مشیرالدوله میگوید: پادشاهان مشرق پس از اسکندر و سلوکیها القابی اختیار می کردند و بعضی خودشان را بتقلید از سلوکیها خداوند می خواندند. || لقبی بوده که پادشاهان سلسله ٔ اسماعیلیه ٔ مقیم در الموت داشتند. چون «خداوند حسن بن بزرگ امید علی ذکره السلام » متوفی 560 هَ . ق . و «خداوند محمدبن حسن بن بزرگ امید» متوفی 607 هَ . ق . و «خداوند جلال الدین حسن نومسلمان ابن محمدبن حسن » متوفی 618 هَ . ق . و «خداوند علاءالدین محمدبن جلال الدین حسن » متوفی 653 هَ . ق . و «خداوند رکن الدین خورشاه بن علاءالدین محمد». رجوع به غزالی نامه حاشیه ٔ ص 37 و جهانگشای جوینی ج 2 شود. || بزرگ . پادشاه . شاه .مولا. آقا. سرور. بیگ . خدیو. امیر. خواجه . رئیس . ولی . (کلمه ٔ خداوند بعنوان خطاب توقیری بر هر بزرگی اعم از پادشاهان یا وزیران یا اعیان و اشرف و فرماندهان سپاه و صاحبان مقام و منصب اطلاق میشود) :
ای خداوند بکار من ازین به بنگر
مر مرا مشمر ازین شاعرک لاس و دلوس .

ابوشکور بلخی .


خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاری بگسترد داد.

ابوشکور بلخی .


چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد ز دانش بد آیدش پیش .

فردوسی .


چو خون خداوند ریزد کسی
بگیتی درنگش نباشد بسی .

فردوسی .


بر او نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه .

فردوسی .


تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد.

فرخی .


امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.

فرخی .


تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان .

فرخی .


دریا گر آن بودکه بدو در گهر بود
دریاست مدح گوی خداوند را دهان .

عنصری .


بزرگوارا، نام آورا، خداوندا
حدیث خواهم کردن بتو یکی نبوی .

منوچهری .


ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق
ای بمردی وبشاهی برده از شاهان سباق .

منوچهری .


اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا بحمد اوست مصفا بدم .

منوچهری .


خداوند ما باد پیروزگر.

منوچهری .


از این مرد بسیارعذر خواست و التماس کرد تا این حدیث با خداوندش نگوید. (تاریخ بیهقی ). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن . (تاریخ بیهقی ) . گفته است (خواجه احمدحسن ) بنده را اگر خداوند پرسد... رقعت بباید رسانید. امیر رقعت را بستد. (تاریخ بیهقی ). گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد هر کدام بنده باید کرد. (تاریخ بیهقی ). بونصر گفت : زندگانی خداوند دراز باد. عبداﷲ را امیر فرمود تا به دیوان آوردم . (تاریخ بیهقی ) . این مقدار با بنده عبدوس گفت آلتونتاش و در این هیچ بدگمانی نمی نماید، خداوند دیگر چیزی شنوده است فرماید؟(تاریخ بیهقی ). لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت که داشت از عزت . (تاریخ بیهقی ).
هر آن ده جوان را نوازش نمود (= راهبان پسران یعقوب را)
چنان کش خداوند (= یوسف را) فرمود.

شمسی (یوسف و زلیخا).


بیایید تا هرچه کار شماست
بجا آورد کو خداوند ماست .

شمسی (یوسف و زلیخا).


رفتم من و فرزند من آمد خلف الصدق
او را بخدا و بخداوند سپردم .

برهانی .


ای خداوندان سیادت و سیاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم .

سعدی .


و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار بندند و از بام جوشق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت : جهان بکام خداوند باد. (گلستان سعدی ).
- خداوندتاج ؛ صاحب تاج . پادشاه :
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج .

فردوسی .


شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام بنهد خراج .

امیرخسرو.


- خداوند شمشیر ؛ دارای شمشیر.
- || پادشاه :
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین .

فردوسی .


- خداوند گنج ؛ صاحب گنج . دارای گنج .
- خداوند گیتی ؛ کنایه از پادشاه :
گزین و مهین پور سهراب شاه
خداوند گیتی نگهدار گاه .

دقیقی .


- || پادشاه :
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندددل اندر سرای سپنج .

فردوسی .


|| مالک . (منتهی الارب ). صاحب . (دهار) (برهان قاطع) (غیاث اللغات )(ناظم الاطباء) : چون انوشیروان به مملکت اندر بنشست ... نخست بفرمود تا مزدکیان را بکشتند و هرمال که در دست ایشان بود و آنرا خداوند نبود، بدرویشان داد و هر زنی که داشتند بخداوندان داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و هر زنی که شوهر نداشت و او را بشوهر حاجت بود، او را از خزانه جهاز کرد و بفرمود که خداوندان ساز و برگ آن زن دادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ومیوه های وی همه مباح است و بی خداوند است . (حدود العالم ). هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارد. البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم ). فرگرد شهرکیست خرد و مردمان او خداوندان چهارپای اند. (حدود العالم ). خمود جائیست که اندر وی مرغزارها و گیاهخوارها و خیمه ها و خرگاهها نغزغزان است و خداوندان گوسپندند. (حدود العالم ).
چنین گفت شیرویه با باغبان
که گرزین خداوند گوهرنشان .

فردوسی .


بدویست امید و زویست باک
خداوند آب آتش و باد و خاک .

فردوسی .


نبینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا باره ٔ رستم جنگجوی
به ایران نهد بی خداوند روی .

فردوسی .


چو زرین درخشی درآمد ز زاغ
بر میهمان شد خداوند باغ .

فردوسی .


تو غلام منی و خواجه خداوند من است
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان .

فرخی .


این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایج خداوند و کدخدای .

فرخی .


بهزار اسب فزون از دوهزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوند تنگ .

فرخی .


چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکو شد بزور از خداوند خر.

اسدی (گرشاسب نامه ).


ز خویشانش مانده ست گردی گزین
خداوند کوس و درفش و نگین .

اسدی (گرشاسب نامه ).


سه جام از خداوند این زر بخواه
بمن ده رهان جانم از رنج راه .

اسدی (گرشاسب نامه ).


عبدالمطلب گفت : من خداوند شترم ، سخن شتر توانم گفت و خانه را خداوندیست که دشمن را از آن باز تواند داشت . (مجمل التواریخ و القصص ). در خانه ٔ بالایین در بیست وچهار تاج نهاده بود که قیمت آن خدای دانست و نام خداوندش بر هر یکی نبشته . (مجل التواریخ و القصص ). و ایشان خداوندان گوسفندان بودند. (مجمل التواریخ و القصص ).
به سرای اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون علت دار آید.

ناصرخسرو.


فرمان داد که هر کالای که محمدبن علی از آن مردمان برگرفتست ، بخداوندان بازدهند. هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان ).
و هر مال و کراع و ملک کی آنرا خداوندی نبودی هدیه بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت بخش کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 91). ما این تاوان مرادب را بستدیم تا خداوندان اسپ ، اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه ). بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند و چندانکه قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد. (نوروزنامه ). خداوند خانه برجست . (کلیله و دمنه ). خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت . (کلیله و دمنه ).
من کمان را و خداوند کمان را بکشم .

سوزنی .


بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست .

سوزنی .


ستور بد را مانم که بر نه اندیشم
نه از زیان خداوند و نه ز بیم هلاک .

سوزنی .


من ترا می گویم آنچه داری بخداوند آن بازده تو بدیگری که نمی باید داد میدهی . (تذکرة الاولیاء عطار). نقل است که شیخ گفت اول بار که بخانه رفتم خانه دیدم . دوم بار که بخانه رفتم ، خداوند خانه دیدم . سوم بار نه خانه دیدم نه خداوند خانه ، یعنی در حق گم شدم . (تذکرة الاولیاء عطار).
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.

سعدی (بوستان ).


یکی بر سر شاخ ، بن می برید
خداوند بستان نظر کرد و دید.

سعدی (بوستان ).


زمستان درویش در تنگسال
چه سهلست پیش خداوند مال .

سعدی (بوستان ).


و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبله ٔ فتح آباد در فلان موضع درازگوش تو درآمده است . (انیس الطالبین ص 108 نسخه ٔ خطی مؤلف ). خواجه آن جوال رخت را بدرویشی نزدیک خداوند خانه فرستاد. (انیس الطالبین ص 79 نسخه ٔ خطی ).
- امثال :
سگ را شناسند بروی خداوند .
مُوَئِّل ؛ خداوند ستور. مَلیک ؛ خداوند. خَیّالَه ؛ خداوند اسبها. نقیض رجاله . خال ؛ خداوند چیزی . مدابر؛ خداوند تیر دابر که ضد فائز است .ادبار؛ خداوند پشت ریش ستور شدن . داری ّ؛ خداوند نعمت . اِهزال ؛ خداوند شتران لاغر گردیدن . اِهراف ؛ خداوند مال بالیده شدن . مهبع؛ خداوند هبع. القاب ؛ خداوند مواشی مانده شدن قوم . اتساع ؛ خداوند شترانی شدن که در نه روز یک نوبت آب خورند. تَرّاس ؛ خداوند سپر. اتمار؛ خداوند بسیار خرما شدن قوم . تامِر؛ خداوند خرما. افراع ؛ خداوند شتران فرع آور شدن . اهجان ؛ خداوند شتران گزیده شدن . افتاق ؛ خداوند ستوران فربه گردیدن . مداد؛ خداوند شتران بسیار. اجاده ؛ خداوند اسب نکو گردیدن . اهافة؛ خداوند شتران تشنه شدن . هلقم ؛ مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران . حسابة؛ خداوند نژاد نیک شدن . اِقفاص ؛ خداوند پنجره با مرغ شدن . مُتَمَلِّح ؛ خداوند نمک . راهِبَة؛ خداوند بخشش (منتهی الارب ). اِمعاز؛ خداوند بز بسیار شدن . اِجداد؛ خداوند بخت گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِکساد؛ خداوند بازار کاسد شدن . (منتهی الارب ). اِضعاف ؛ خداوند افزونی شدن . اِحالة؛ خداوند استران ستاغ شدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِشحام ؛ خداوند پیه بسیار شدن . اِعمام ؛ خداوند بسیار عم بزرگوار گردانیدن کسی را. (تاج المصادر بیهقی ). لابِن ؛ خداوند بسیارشیر. (منتهی الارب ). ترخل ؛ خداوند بز ماده شدن . ایجاه ؛ خداوند جاه کردن . اِحتِشام ؛ خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی . اخوال ؛ خداوند خال بسیار کریم گشتن . (تاج المصادر بیهقی ). اَصیل ؛ خداوند حسب و نسب بزرگ . (از منتهی الارب ). تَملیک ؛ خداوند چیزی گردانیدن . اِسمان ؛ خداوند چیز فربه شدن . اعطاش ؛ خداوند چهارپای تشنه شدن . ابلاد؛ خداوند چهارپای پلید شدن . اِمشاء؛ خداوند چهارپای بسیار شدن . اِصحاح ؛ خداوند چهارپایان تن درست شدن . امجاج ؛ خداوند چارپای درست گشتن . انشاط؛ خداوند ستوران نشاطی گشتن . دیار؛ خداوند دیر. (دهار). اِکلال ؛ خداوند ستور مانده شدن . اِقواء؛ خداوند ستور قوی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِقطاف ؛ خداوند ستور قطوف گردیدن . اِمشاء؛ خداوند مواشی بسیارزه شدن . (منتهی الارب ). اِضعاف ؛ خداوند ستور ضعیف شدن . اِحفاء؛ خداوند ستور سوده پای شدن . (تاج المصادر بیهقی ). اکلاب ؛ خداوند ستور دیوانه شدن . (منتهی الارب ). اعراب ؛ خداوند ستور تازی شدن . اِدبار؛ خداوند ستور پشت ریش شدن . اِغزار؛ خداوند اشتران بسیارشیر شدن . اعکار؛ خداوند اشتران بسیار شدن . تجبیب ؛ خداوند اشتران اندک شیر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). کَشَطَة؛ خداوند شتر پوست بازکرده . (منتهی الارب ). تَمسیک ؛ خداوند مسک کردن . اثلاء؛ خداوند مال کهن شدن . (تاج المصادر بیهقی ). امراض ؛ خداوند مال آفت رسیده شدن . (منتهی الارب ). اشداد؛ خداوند ستوری سخت شدن . الحام ؛ خداوند گوشت بسیار شدن . (تاج المصادر بیهقی ). لَحیم ؛ خداوند گوشت . تَلافُق ؛ خداوند کارهای درست و آراسته شدن . (منتهی الارب ).وجاهة؛ خداوند قدر و جاه شدن . الباء؛ خداوند فُلَه ٔبسیار شدن . اشباب ؛ خداوند فرزند جوان شدن . اشابه ؛ خداوند فرزند پیر شدن . اصحاب ؛ خداوند فرزند بالغ شدن .اشباء؛ خداوند فرزند زیرک شدن . اعالة؛ خداوند عیال شدن . معیل ؛ خداوند عیال . اِعمار؛ خداوند عمر بسیار گشتن . اعذار؛ خداوند عذر گشتن . اعتذار؛ خداوند عذر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). محض ؛ خداوند شیر خالص شدن . امحاض ؛ خداوند شیر خالص شدن . مشی ؛ خداوند م-واشی بسیار گردیدن . (منتهی الارب ). تَم-لﱡک ؛ خداوند شدن . اِجلاب ؛ خداوند شتران نر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِماتَة؛ خداوند شتران مرگ رسیده شدن . (منتهی الارب ). احلاب ؛خداوند شتران ماده شدن . اجراب ؛ خداوند شتران گرگین شدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِمخاض ؛ خداوند شتران ماده ٔ درد زه گرفته یا نزدیک بزادن رسیده شدن . اِقلاب ؛ خداوند شتران قلاب زده شدن . امصاع ؛ خداوند شتران شیربرگشته شدن . اِمراع ؛ خداوند شتران بفراخ علف رسیده شدن .(منتهی الارب ).
- خداوند تنزیل ؛ صاحب تنزیل .
- || کنایه از پیغمبر اسلام است :
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی .

فردوسی .


- خداوند خانه ؛ ابوالمثوی . رب ّالبیت صاحبخانه . مالک خانه : آن جوال را با درویشی نزدیک خداوند خانه فرستادند. (تاریخ بخارای نرشخی ).
- خداوند دل ؛ صاحبدل :
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
دارم بنظم مدح خداوندگار دل .

سوزنی .


- خداوند ده ؛ ده کیا. بزرگ ده .
- خداوند رخش ؛ صاحب رخش .
- || کنایه از رستم زال :
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش .

فردوسی .


فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش .

فردوسی .


- خداوند کرسی ؛ ذات الکرسی .
- || کنایه از ملک .
|| دارنده . دارا. صاحب :
بس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین .

فردوسی .


خداوند نام و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم .

فردوسی .


نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف .

فردوسی .


خداوند مردی و رای و هنر
بدو شادمان مهتران سر بسر.

فردوسی .


خداوندان تجربت و آزمایش از آن حکم کنند بر حال هوا. (التفهیم فی صناعة التنجیم بیرونی ).
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم .

منوچهری .


باز از فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد و خداوندان این صنایع محروم . (تاریخ بیهقی ).
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم .

مسعودسعد.


خداوندان علم بخشهای دائره ٔ فلک را قِسی ّ خوانده اند یعنی کمانها. (نوروزنامه ). و خداوندان فسون آژخ را به وی (به جو) افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آژخ فروریزد. (نوروزنامه ).
زدن با خداوند فرهنگ رای
بفرهنگ باشد ترا رهنمای .

نظامی .


خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش .

نظامی .


به استادکاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش .

نظامی .


خداوندان کام و نیکبختی
چرا سختی خورنداز بیم سختی .

سعدی (گلستان ).


خداوند جاه و زر ومال بود.

سعدی (بوستان ).


خداوند روزی بحق مشتغل
پراگنده روزی پراگنده دل .

سعدی (بوستان ).


- خداوند شگفت ؛ ابوالعجب . متعجب . بلعجب .
- خداوند صور ؛صاحب صور. کنایه از اسرافیل است .
- خداوند علت ؛ بیمار. مریض . صاحب درد. علیل : محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خداوند یرقان طحالی را یک طرمس در طبیخ اسارون دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خداوند تب بلغمی را یکی طرمس در سه اوقیه شراب دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شراب ممزوج خداوندان با دو بلغم را نیک است . (نوروزنامه ). چنان بود که خداوندان علت را اندردمیدن او [ عیسی ] شفا آمد. (مجمل التواریخ و القصص ).
- خداوند عقل ؛ اولوالنهی . عاقل . صاحب رای .
- خداوند قلم ؛ اهل قلم . صاحب قلم .
- || کنایه از نویسنده است . منشی . ترسل نویس : و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم بجمله بیامدند. (تاریخ بیهقی ). و خداوندان قلم را که معتمد باشند، عزیز باید داشت . (نوروزنامه ).
- خداوند معرفت ؛ صاحب معرفت . عارف به امور. شناسای امور : فامّا خداوندان معرفت گفته اند... (نوروزنامه ).
- خداوند وحی ؛ صاحب وحی . آنکه بر او وحی نازل میشود.
- || کنایه از پیغمبر اسلام :
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی .

فردوسی .


اِخباث ؛ خداوند پلید شدن . (تاج المصادر بیهقی ). ارغاد؛ خداوند عیش خوش شدن . (از منتهی الارب ). اِلامَه ؛ خداوند ملامت شدن . (منتهی الارب ).
ترجمه مقاله