خراس
لغتنامه دهخدا
خراس . [ خ َ] (اِ مرکب ) آسیای بزرگی را گویند که آنرا با چارپاگردانند نه با آب . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آسیای بزرگ که به خر وستورش گردانند. (از شرفنامه ٔ منیری ). آسیای بزرگ و اس که با خر گردانند. (از آنندراج ). نوعی از آسیا که خر یا گاو می گرداند و جواز روغنگران که بدان از کنجد و غیره روغن گیرند. (از غیاث اللغات ). خانه ای که در او بچهارپایان چیزی بسنگ آس کنند و آن سنگ را گروهی سنگ خراس گویند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان .
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله تراست
کاین خراس از بهر تو گردد چنین بی حد و مر.
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
بچند گونه بدیدید بر خراسان را.
به خراسی کشید هر یک شان
که سزاوارتر ز خر بخراس .
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس .
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال .
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی پیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری .
ماییم در این گنبد دیرینه اساس
جوینده ٔ رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس .
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.
فرضه ٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراسی پارگین از سمت مزوری .
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم بروغن درآورم .
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گردروغنخانه گردان آمده .
فوجی مردم که با او مانده بودند چون گاو خراس گرد خویش می آمد و سرگردان ... تردد می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان .
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
بکوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بود، گفت : این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند: دو درم . شیخ گفت : اشتر را بگشایید و مرا دربندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خراس بستند. (تذکرة الاولیاء عطار).
خراسی دید روزی دیر خسته
که می گردند و اشتر چشم بسته .
مانم به چشم بسته به گاوخراس لیک
هستم ز آب دیده چو خر مانده در خلاب .
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد می گردند و میدارند پاس .
آن خراسی می دود قصدش خلاص
تا بیابد ازخشب یکدم مناص .
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم بسته در خراس .
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
|| آسمان . نه فلک :
ای خداوند این کبودخراس
بر تو از بنده صدهزارسپاس .
بخواه جام که سر چرب کردخصم ترا
بشیشه ٔتهی این آبگینه رنگ خراس .
ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت ، هشت باغ بقا.
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس .
- خراس خراب ؛ کنایه از آسمان . (ناظم الاطباء) :
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم .
بمقطع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب .
- خراس خسیسان ؛ کنایه از آسمان . (ناظم الاطباء) :
مرادبخشا در تو گریزم از اخلاص
کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا.
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان .
کسائی مروزی .
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله تراست
کاین خراس از بهر تو گردد چنین بی حد و مر.
ناصرخسرو.
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
بچند گونه بدیدید بر خراسان را.
ناصرخسرو.
به خراسی کشید هر یک شان
که سزاوارتر ز خر بخراس .
ناصرخسرو.
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس .
سنائی .
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال .
سنائی .
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی پیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری .
انوری .
ماییم در این گنبد دیرینه اساس
جوینده ٔ رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس .
انوری .
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.
خاقانی .
فرضه ٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراسی پارگین از سمت مزوری .
خاقانی .
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم بروغن درآورم .
خاقانی .
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گردروغنخانه گردان آمده .
خاقانی .
فوجی مردم که با او مانده بودند چون گاو خراس گرد خویش می آمد و سرگردان ... تردد می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان .
نظامی .
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
نظامی .
بکوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بود، گفت : این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند: دو درم . شیخ گفت : اشتر را بگشایید و مرا دربندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خراس بستند. (تذکرة الاولیاء عطار).
خراسی دید روزی دیر خسته
که می گردند و اشتر چشم بسته .
عطار (اسرارنامه ).
مانم به چشم بسته به گاوخراس لیک
هستم ز آب دیده چو خر مانده در خلاب .
کمال الدین اسماعیل .
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد می گردند و میدارند پاس .
مولوی .
آن خراسی می دود قصدش خلاص
تا بیابد ازخشب یکدم مناص .
مولوی (مثنوی ).
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم بسته در خراس .
مولوی (مثنوی ).
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
دهلوی .
|| آسمان . نه فلک :
ای خداوند این کبودخراس
بر تو از بنده صدهزارسپاس .
ناصرخسرو.
بخواه جام که سر چرب کردخصم ترا
بشیشه ٔتهی این آبگینه رنگ خراس .
سیدحسن غزنوی .
ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت ، هشت باغ بقا.
خاقانی .
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس .
نظامی .
- خراس خراب ؛ کنایه از آسمان . (ناظم الاطباء) :
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم .
خاقانی .
بمقطع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب .
خاقانی .
- خراس خسیسان ؛ کنایه از آسمان . (ناظم الاطباء) :
مرادبخشا در تو گریزم از اخلاص
کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا.
خاقانی .