ترجمه مقاله

خراش

لغت‌نامه دهخدا

خراش . [ خ َ ] (اِ) هر چیز شکافته و دریده . || تلف . (از ناظم الاطباء). || ریش . (ناظم الاطباء). اثر جرح . خدش . خَدَشَه . اثرخراشیدن بر چیزی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
مثال گوید چندین ز کژدم زلفم
چسان ننالم کاندر دل من است خراش .

منجیک .


|| خراب و نابکار و بی فایده و از کار افتاده و سقطشده و رخنه کرده . (از برهان قاطع). (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). اثر تراشه و تراش و خراش رانیز گویند و بتازیش سقط نامند. (از شرفنامه ٔ منیری ). آخال . آشغال :
برون فکند بجاروب لاتذر گردون
عدوش راز در خانه ٔ جهان چو خراش .

شمس فخری .


|| میوه ٔ خف زده و پوسیده . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || میوه ٔ نیمه خورده . (یادداشت بخط مؤلف ). || هر چیز پوست کنده شده . هرچه پوستش رفته باشد. هر چیز که سطح بیرونی آن غشاء خود را از دست داده باشد. || فرومایه . || حک و محو. (از ناظم الاطباء). || شکاف به ناخن و خار و جز آن . (از ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). || (نف ) خراشنده . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). نفوذکننده . نافذ.(از ناظم الاطباء).
- آسمان خراش ؛ نفوذکننده ٔ در آسمان . نام است مر ساختمانهای بسیار بلند و یا ارتفاع را.
- جان خراش ؛ نفوذکننده ٔدر جان . گذرنده ٔ در جان . کنایه از امور نامطلوب و نامطبوع .
- جگرخراش ؛ نفوذکننده ٔ در جگر. گذرنده ٔ در جگر. کنایه از امر ناملایم :
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش .

سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری ).


- دل خراش ؛ نفوذکننده ٔ در دل . کنایه از امر نامطبوع و ناموزون . رنج دهنده .
- روح خراش ؛ گذرنده ٔ در روح . نفوذکننده ٔ در روح . جان خراش . کنایه از امر ناملایم و نامطبوع .
- سامعه خراش ؛ ناراحت کننده ٔ گوش . رنج دهنده ٔ گوش . کنایه از ساز بد و آواز بد.
- گوش خراش ؛ ناراحت کننده ٔ گوش . رنج دهنده ٔ گوش . رجوع به سامعه خراش شود.
|| (ن مف مرخم ) خراشیده . خراش خورده :
بهر جوهری ساختندش خراش
به ارزیر برخاست از وی تراش .

نظامی .


ترجمه مقاله